خاطرات...

روزگاری بود.از جایی شروع شد و به جایی ختم.

نمی دونم.  از کجا شروع شد؟

ها...از آشنایی با وص.. و ثبت نام در این قرارگاه عشق.

گذشت ...

گذشت درس خوندن تو وص... و دوران خوشش.

گذشت فوتبالهای زمین خوش و مسابقات مدرسه و جایزه های استثنایی  اونا!!!

گذشت پا کوبیدن تو راهروها و کلاسها و حیاط و نمازخونه و راه پله ها و ...تو وص... و رسیدن به دوره ای به نام پیش دانشگاهی . بازهم تو همون وص... ، مگه می شد از هم دل بکنیم.

و بالاخره محدود شدن اون جمع بچه ها به فقط و فقط 13 نفر(واحد شمارش شتر).

گذشت خرزدنهای واسه کنکور.

گذشت بازی کردن فوتبال بین ساعات درس.(حتی 5 دقیقه)

گذشت غذا خوردنها در ساعات ناهار (خیلی مرتب!)و گوسفند گوسفند گفتن های ناظم مدرسه.

گذشت تا 12 شب توی مدرسه موندن تو ماه رمضون واسه درس خوندن.

گذشت پینگ پنگ بازی کردن ها در بین ساعات درس .(فقط با صابر)

گذشت سالن فوتبال رفتن پنجشنبه ها و در عوض خوراندن سه وعده گسسته به ما.(نوش جان)

گذشت شوخی های پشت وانتی دو داداش و لبخندهای ملیح  بعد شوخی آن دونفر و چشمهای بهت زده بقیه.

خوب بود و شاید سخت ولی گذشت هر آنچه گذشت.

در آخر جدایی از مدرسه و. جدایی ما 13 نفر ازهم و رفتن هرکسی به دانشگاهی و آشنایی هریک با سیزده نفرهای دیگر.

هی ...

خوب یا بد گذشت ...  یادش بخیر.

ولی حالا خوشحالم که حداقل می تونیم اینجا خاطراتمونو زنده کنیم .

خوش باشید.

   

 *بابی جون*

 

نظرات 1 + ارسال نظر
رضا شنبه 6 خرداد 1385 ساعت 06:27 ب.ظ

بابی جون خیییییییلییییییییییی
باحال بود
خاطرات وصال رو زنده کردی
کلی خندیدم
دمت گرم مثل همیشه باحال تعریف کردی
بازم از این کارا بکن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد