سلام
<از علی آموز اخلاص عمل>
بزرگترین شجاعت صبر است.
بزرگترین استاد تجربه است.
بزرگترین اسرار مرگ است.
بزرگترین افتخار ایمان است.
فرامرز گفت برداشتم رو بنویسم اما من نظر خاصی ندارم فقط چون به نظرم قشنگ رسید نوشتم.
محمد
* خب میبینم که وبلاگ رونق خاصی به خودش گرفته و به جاهای خوبش رسیده. همکلاسی ها خوب مطلب میدن. ولی باید برنامه ریزی کنن که مطلب هاشون منظم باشه. یعنی مثلا ۲ تا پست ندن بعد برن ۶ ماه نیان. بابک و رضا یه ذره کم کار شدن . فکر کنم به خاطر سنگینی درس هاشونه!!!
الان دیگه موقع این رسیده که همکلاسی ها حرفه ای به ویلاگ فکر کنن. من نوید روزی رو میدم که وقت نداشته باشن به سیل نظرات پاسخ بدن.ولی باید حواسشون باشه که وبلاگ کلیشه ای نشه.
** یکی از همکلاسی ها که به احتمال زیاد امیر جون هست. بدون اجازه ،یا بهتر بگم، مشورت، یک سری دست کاری توی وبلاگ کرده که بنده با استفاده از سمت خودم اونها رو به حالت اولیه برگرشت دادم. همکلاسی ها دقت کنن که هر کاری غیر از متن پابلیش کردن بخوان بکنن باید مشورت کنن. اگه قرار باشه هر همکلاسی به سلیقه ی خودش هر کاری خواست تو وبلاگ بکنه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.
این اولین بار و آخرین بار خواهد بود که من علیرغم میلم از این حرفها میزنم. دفعه ی بعد یه جور دیگه عمل میکنم.
*** دیشب با یکی از همکلاسی ها صحبت میکردم. حرف از موضوع بندی پست ها شد. اگه همکلاسی ها موافقن تا فردا به حقیر زنگ بزنن و زمینه ها (فیلدز!!!) ی پستهای بعدیشون رو بگن تا یه برنامه ریزی کلی برای وبلاگ بکنیم.
**** حرف آخر:
دیگه دارم خفه میشم، نفس میخوام...
فرامرز
درسی از پروانه | |
یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد. آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.
هیچ اتفاقی نیفتاد! در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم. اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم. من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم. من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم. من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.
من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم. من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت داد.
« من به هر چه که خواستم نرسیدم اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم» امیر آآآآآآ قا
|
همیشه سهم من از تو دو دست سرد و تهیست قبول می کنم از تو اگر چه سهم کمیست !!!!!٬!!!!! امیر ججووون |
4-2-
ضوابط کلی
رضا
زمانی که بستنی میوه ای خیلی ارزانتر از این روزها بود ، پسر بچه ده ساله ای وارد رستوران هتلی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب جلوی او گذاشت .
(( ببخشید ، بستنی میوه ای چنده ؟ ))
(( پنجاه سنت . ))
پسر بچه دستش را از جیبش بیرون آورد و سکه های توی دستش را شمرد و سپس پرسید : ((ببخشید ، بستنی معمولی چنده ؟ )).
در این لحظه چند نفری سرپا منتظر میز خالی بودند ، به همین خاطر پیشخدمت تا اندازه ای بی صبر و کم حوصله می نمود . او به تندی پاسخ داد : (( سی و پنج سنت . ))
پسر بچه دوباره پول های خود را شمرد و گفت : (( لطفاً یه بستنی ساده برایم بیاورید . ))
پیشخدمت بستنی را آورد ، صورتحساب را روی میز گذاشت و رفت .
پسر بچه بستنی را خورد ، صورتحساب را پرداخت و از رستوران خارج شد . پیشخدمت سر میز برگشت و مشغول دستمال زدن میز شد . او ، یک آن ، با دیدن منظره ای در جای خود میخکوب شد . پسر بچه در گوشه ای از میز ، کنار لیوان خالی بستنی ، برای او دو سکه پنج سنتی و پنج سکه یک پنی انعام گذاشته بود .
*بابی جون*
از علی آموز اخلاص عمل<۱>
بزرگترین گناه ترس است
بزرگترین تفریح کار است
بزرگترین بلا نومیدی است
به نام خدا
سلام
بهترین مردم کسی است که مردم ز او بهرمند شوند. پیامبر اکرم ص
بزرگترین هدیه گذشت است. امام علی علیه السلام