داستان : پسرک کوچولو و پیرمرد

پسرک کوچولو گفت : ((گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.))

پیرمرد گفت : ((از مال منم همین طور.))

پسرک کوچولو به نجوا گفت : ((شلوارمو خیس می کنم.))

پیرمرد خندید و گفت : ((من هم همینطور.))

پسرک کوچولو گفت : ((من اغلب گریه می کنم.))

پیرمرد سرش را به توافق تکان داد و گفت : ((من هم همینطور.))

پسرک کوچولو گفت : ((امابدتر از همه اینکه انگار آدمای بزرگ توجهی به من ندارند.))

و او گرمای دستی پرچین و چروک و پیری را احساس کرد .

پیرمرد کوچک اندام گفت : ((منظورتو خوب می فهمم.))

 

*بابی جون*

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلیا دوشنبه 15 خرداد 1385 ساعت 02:08 ب.ظ http://ice-princess.blogsky.com

آخی انقد ناراحت شدم ):‌ بابا چقد غم انگیز بوووووود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد