پسرک کوچولو گفت : ((گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.))
پیرمرد گفت : ((از مال منم همین طور.))
پسرک کوچولو به نجوا گفت : ((شلوارمو خیس می کنم.))
پیرمرد خندید و گفت : ((من هم همینطور.))
پسرک کوچولو گفت : ((من اغلب گریه می کنم.))
پیرمرد سرش را به توافق تکان داد و گفت : ((من هم همینطور.))
پسرک کوچولو گفت : ((امابدتر از همه اینکه انگار آدمای بزرگ توجهی به من ندارند.))
و او گرمای دستی پرچین و چروک و پیری را احساس کرد .
پیرمرد کوچک اندام گفت : ((منظورتو خوب می فهمم.))
*بابی جون*
آخی انقد ناراحت شدم ): بابا چقد غم انگیز بوووووود