خدا هست.بمان...

 

این داستان رو بهزاد برام آف گذاشته بود. حیفم اومد با شما در میون نذارم . اینم بگم که این داستانو زمستونا بهتر میشه درک کرد.

  در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت ساله‌ای جلوی ویترین مغازه‌ای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا می‌گذشت. همین که چشمش به پسرک افتاد، آرزو و اشتیاق را در چشمهای آبی او خواند. دست کودک را گرفت و داخل مغازه برد و برایش کفش و یک دست لباس گرمکن خرید.
آنها بیرون آمدند و زن جوان به پسرک گفت
حالا به خانه برگرد. انشالله که تعطیلات شاد و خوبی داشته باشی پسرک سرش را بالا آورد، نگاهی به او کرد و پرسید:
 «خانم! شما خدا هستید؟
زن جوان لبخندی زد و گفت: «نه پسرم. من فقط یکی از بندگان او هستم
پسرک گفت: «مطمئن بودم با او نسبتی دارید ...

 

فرامرز

نظرات 2 + ارسال نظر
دانیال جمعه 19 خرداد 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://downloading.mihanblog.com

سلام وبلاگ خوبی دارید به من هم سر بزنید من وبلاگ رو 5 یا 6 باز به زر میکنم و هر چه شما بخواهید در آن قرار میدهم خوشحال میشم سر بزنید راستی اگر با تبادل لینک موافقید لینک من را قرار دهید بعد به من خبر دهید تا لینکتون رو بذارم ممنون موفق باشید بای

بابی جون جمعه 19 خرداد 1385 ساعت 06:01 ب.ظ

سلام فرامرز جون
می دونیم سرت شلوغه. به درست لطمه نزن.
بعداز امتحانات دوباره سرمون خلوت میشه و هی می نویسیم.
موفق باشی.پاشو درستو بخون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد