یاد اون روزا به خیر

سلام به تمام بچه های همکلاسی

یاد اون روزا به خیر که تازه وارد به قول بابی میعاد گاه عشق شده بودیم

یاد اون روزا به خیر که کم کم داشتیم با بروبچه های کلاس صمیمی می شدیم

یاد اون روزا به خیر که یه ناظم داشتیم مثل گل : جناب آقای سالاری که هرچی از خوبی های ایشون بگیم کم گفتیم

یاد اون روزا به خیر که با بابی و ممد تو یه تیم بودیم و قهرمان مسابقات مدرسه می شدیم و کلی جایزه می گرفتیم !!!!!!!!!!!!

یاد اون روزا به خیر که دوره ی خوب پیش دانشگاهی شروع شد ( اومدن 3 نفر از یه دبیرستان دیگه و اون دو تا داداش مهربون که بابی جون تعریفشونو کرده بود )

یاد اون روزا به خیر که تو راهرو وایساده بودیم دیدیم یکی از این دو برادر از پله ها به پایین قل خورد و بعدش خیلی عادی از بابت شوخی جدید از داداشش تشکر کرد

یاد اون روزا به خیر که بعد از امتحان های قلم چی سر ظهر چقدر فوتبال بازی می کردیم

یاد اون روزا به خیر که تو نماز خونه یه بخاری داشتیم که هر وقت یادش میفتم با اینکه یه بخاری بیشتر نیست ولی کلی دلم به حالش می سووووووووووزه

یاد اون روزا به خیر که بابی جون از آقای مرادی چایی میخواست

یاد اون روزا به خیر که با بچه ها تو نماز خونه ردکن بره بازی می کردیم

یاد اون روزا به خیر که جلوی آب خوری داشتیم سیزده نفری غذامونو می خوردیم که دیدیم یکی داره داد میزنه میگه یه مشت گوسفند ریختن تو پیش دانشگاهی

یاد اون روزا به خیر که مارو بردن سالن فوتبال بعدش سر چندین کلاس گسسته نشوندنمون

یاد اون روزا به خیر که ما 13 نفر رو بردن شمال واسه ی اردوی تحصیلی و درس خوندن گروهی

یاد اون روزا به خیر که تو شمال هم درس میخوندیم هم کلی میخندیدیم

یاد اون روزا به خیرکه شب برگشتنی از غذا خوری امیر برامون آهنگ سپیده رو می خوند

یاد اون روزا به خیر که ماها باعث خنده های قطع نشدنی یه آدم شدیم ( آدمی که تا اون موقع خندشو ندیده بودیم )

یاد اون روزا به خیر که زیر بارون شدید شمال که مثل دوش آب همیجوری داشت آب چرخ می کرد داشتیم فوتبال بازی می کردیم

یاد اون روزا به خیر که یکی از بچه ها از شوخی شهرستانی یکی از معلم هامون ( آرش جون)

ناراحت شد و به ماها فحش می داد نه به ایشون !!!!!!!!!!!!

یاد اون روزا به خیر که سیزده به در داشتیم درس میخوندیم

یاد اون روزا به خیر یاد اون روزا به خیر یاد اون روزا به خیر

بابی جون قشنگ گفته بود که چه خوب و چه بد گذشت ولی به ما همکلاسی ها که خوش گذشت

ببخشید که سرتونو درد آوردم می دونم که بغیر از همکلاسی ها کسی از نوشته چیز زیادی نفهمید ولی ما گفته بودیم که اومدیم حرف دلمونو بزنیم

( رضا )

نظرات 2 + ارسال نظر
بابی جون شنبه 27 خرداد 1385 ساعت 11:06 ب.ظ

جالب بود.
آفرین

فرامرز سه‌شنبه 30 خرداد 1385 ساعت 10:20 ب.ظ

رضا این متنت رو هیچوقت از یاد نمیبرم.
خوشحالم که که موقعیتی پیش اومد که بشه اینها رو نوشت.
هر کدوم از این جمله ها یاد آور ساعت ها خاطره و لذت با شما بودن هاست که برای کسی مثل من که ازتون از نظر کیلومتر دورم خیلی با ارزشه.
یادت باشه من چهار تا داداشی دارم که با هیچی اوزشون نمیکنم ... هیچی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد