بابا لالا نکن !

سراپا درد ، افتادم به بستر

تب تلخی به جانم آتش افروخت

دلم ، در سینه ، طبل مرگ می کوفت

تنم ، از سوز تب ، چون کوره می سوخت

 

ملال از چهره مهتاب می ریخت

شرنگ ، از جام جان ، لبریز می شد

به زیر بال شبکوران شبگرد ،

سکوت شب ، خیال انگیز می شد .

 

چو ره گم کرده ای در ظلمت شب

که زار و خسته واماند ز رفتار

ز پا افتاده بودم ، تشنه ، بی حال

به چنگ این تب وحشی گرفتار

 

تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه

که مغز استخوان را آب می کرد

صدای دختر نازک خیالم

دل تنگ مرا بی تاب می کرد :

 

((بابا ، لالا نکن!)) فریاد میزد

نمی دانست بابا نیمه جان است

((بهار)) کوچکم باور نمی کرد

که سرتاپای من آتش فشان است

 

مرا می خواست تا او را ، به بازی

چو شبهای دگر ، بر دوش گیرم

برایش قصه شیرین بخوانم

((به پیش چشم شهلایش بمیرم))

 

((بابا ، لالا نکن!)) می کرد زاری

به سختی بسترم را چنگ می زد

ز هر فریاد خود ، صد تازیانه

براین بیمار جان آهنگ می زد .

 

به آغوشم دوید از گریه بی تاب

تن گرمم شراری در تنش ریخت

دلش از رنج جانکاهم خبر یافت

لبش لرزید و حیران در من آویخت

 

مرا با دستهای کوچک خویش

نوازش کرد و- گریان-  عذرها گفت

به آرامی چو شب از نیمه بگذشت ،

 کنار بستر سوزان من خفت!

 

شبی برمن گذشت آن شب ، که تا صبح

تن تبدار من ، یک دم نیاسود

از آن با دخترم بازی نکردم ،

که مرگ سخت جان همبازیم بود !

                                                  فریدون مشیری    

*بابی جون*

                 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 تیر 1385 ساعت 02:52 ب.ظ http://guilty.blogsky.com

salam weblog e jalebi dary matalebesham khundanie be maham sar bezan khoshhal mishim bye

فرامرز جمعه 2 تیر 1385 ساعت 10:47 ق.ظ

ما را اینگونه گر خواهی دلت را أشیانم کن
من آن نشکستنی هستم
بیا و امتحانم کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد