پسرک کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه اولیاء و مدرسه ، در دبستانشان حضور به هم رساند . مادر ، علیرغم بی میلی پسرش ، دعوت او را پذیرفت . این نخستین باری بود که همکلاسیها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهری مادرش شرمنده و خجل بود . درست است که مادر او زن بسیار زیبایی بود ، اما سوختگی شدیدی روی صورت مادرش وجود داشت که تقریباً سرتاسر سمت راست صورتش را پوشانده بود . پسرک کوچولو هرگز مایل نبود که در مورد علت و یا چگونگی سوختگی صورت مادرش صحبت کند .
افراد حاضر در جلسه اولیاء و مدرسه ، علیرغم سوختگی صورت مادر ، تحت تاثیر مهربانی و زیبایی طبیعی او قرار گرفتند ، اما پسرک کوچولو هنوز شرمنده و خجل بود و خودش را از هر کسی پنهان می کرد . در هر حال ، او جایی در نزدیکی مادر و معلمش پنهان شده بود که مکالمه زیر را شنید :
معلم پرسید : ((چی شد که صورتتان سوخت ؟ ))
مادر پاسخ داد : ((وقتی پسرم خیلی کوچولو بود ، اتاقی که توش خوابیده بود ، یهو آتش گرفت . آتش به قدری غیر قابل کنترل بود که همه ترسیدند وارد اتاق شده و او را نجات دهند . به همین خاطر خودم این کار را کردم . داشتم به طرف تختش می دویدم که دیدم تیری در حال افتادن است . خودم را روی پسرم انداختم و کوشیدم که سپر جانش باشم . بیهوش و گوش روی زمین کوبیده شدم ، اما شانس آوردم که مامور آتش نشانی سر رسید و هر دوی ما را نجات داد .)) او دستی به طرف سوخته صورتش کشید و ادامه داد : (( جای سوختگی تا ابد ماندگار خواهد بود ، اما تا به امروز هرگز از عملی که کردم پشیمان نیستم . ))
در این لحظه ، پسرک کوچولو دوان دوان از مخفیگاهش بیرون آمد و با چشمانی پر از اشک به طرف مادرش شتافت . او مادرش را سخت در آغوش گرفت و وجود سرشار از ایثار و فداکاری اورا احساس کرد . پسرک کوچولو دست مادرش را تا پایان آن روز سفت و محکم در دستش گرفت و ول نکرد .
*بابی جون*
سلام
از این از خود گذشتگیها زیاده .چشم بینامی خواد که آدم ببینه و درکشون کنه..