به هر حال بعد از کلی سگ دو زدن و خرخونی کردن امتحانای منم تموم شد . در کل بد نبود ولی بالاخره چون با جام جهانی غاطی شده بود نه از درس خوندن چیزی فهمیدیم نه از فوتبال .
راستی یادم رفت بابت اینکه چند وقتی متنی نمی نوشتم عذرخواهی کنم ولی خوب علتش رو اول گفتم که مثلاً درس می خوندم . حالا هم 3 ماه خالی رو جلوی خودم دارم . برنامه هایی برای این مدت دارم . مثلاً قراره با فرامرزجون یه کاری رو شروع کنیم . با یکی از دوستان دیگه هم قراره که یه کار اساسی رو بگیریم دستمونو شروع به کار کنیم که امیدوارم هردو کار به خوبی جواب بده . با یکی از دوستان دیگه هم قراره که درس بخونیم . می خوام درسای 4 ترم گذشته رو مرور کنم .
به هرحال قراره یه جورایی صبح تا شب وقتمون پر باشه . خلاصه اذیتتون نکنم اگه کاری داشتید ما درخدمتیم البته فقط شب تا صبح .
همکلاسیا! اگه برنامه ای برای تابستون داشتید بنویسید تا استفاده کنیم .
خوش باشید.
* بابی جون *
با سلام به همکلاسی ها و عزیزان بازدید کننده. جا داره تشکر کنم از شما که مطالب من رو میخونید و برام کامنت میذارید. نکته ای رو بر خلاف میلم لازم دیدم که بگم . من با نفس دوسته معمولی هستیم. عزیزان در نظرات به مراد اشاره کرده بودند که من لازم دیدم فعلا تصحیح کنم.
شاید حرف دلم رو خیلی تند نوشتم. شاید قلمم تندروی کرده. شاید... در هر صورت ببخشید.
در آخر فقط میتونم به حقیقتی تاکید کنم که : خدا خیلی بزرگه...
یا حق
فرامرز
Who are you now
Are you still the same
Or did you change somehow
What do you do
At this very moment
When I think of you
And when I'm looking back
How we were young and stupid
Do you remember that
No matter how I fight it, can't deny it
Just can't let you go
I still need you
I still care about you
Though everything's been said and done
I still feel you like I'm right beside you
But still no word from you
Now look at me
Instead of moving on
I refuse to see
That I keep coming back
Yeah, I'm stuck in a moment
That wasn't meant to last )
I've tried to fight it, can't deny it
You don't even know that
I still need you
I still care about you
Though everything's been said and done
I still feel you like I'm right beside you
But still no word from you
I wish I could find you
Just like you found me, then I
Would never let you go
(Need you, care about you)
Though everything's been said and done )
I still feel you )
Like I'm right beside you
But still no word from you
words:Backstreet Boys
فرامرز
امان از تنهایی شبهایی که به یاد آن کسی باشی که به یاد تو نباشد و تو رو عاشقانه نخواهد...
کوتاه می کنم
کودکانه
به حیله قلم
راه را به ره
که زودتر بیایی
تو اما
درازتر می کنی
زیرکانه به نیرنگ سفر
فاصله ها را
که هیچ وقت نیایی
فرامرز
* ایام امتحاناته و وبلاگ یه ذره از رونق افتاده. از همکلاسی ها تشکر میکنم که با این حجم درسی که دارن بازم مطلب میدن و وبلاگ رو سر پا نگه میدارن. ولی تعداد بازدیدکننده ها کم شده که اونم توجیه پذیره. عزیزان بازدید کننده بدونن دلگرمیه ما همکلاسی ها به نظر هایی هست که میذارن. نذارین دلمون سرد بشه...
** قراره یه جلسه ی رسمی با همکلاسی ها بذارم و در مورد سیاست وبلاگ و آینده ی وبلاگ به رایزنی بپردازیم تا وبلاگ از روزمرگی در بیاد و مثل همیشه قدمهایی که برمیداریم رو به جلو باشه.
در ضمن یه دعوت به همکاری در مورد یک پروژه دانشگاهی باید بکنم . در حال حاضر مشغول تنظیم دعوتنامه هستم.
*** ترم من تموم شد. امتحانامو خوب یا بد دادم و اومدم تهران برای تجدید دیدار و استراحت. دلم برای فاتیما تنگ شده. مطلب هم نمیده. منم روم نمیشه هی بهش بگم.نمیخوام فکر کنه باید رفع تکلیف کنه. منتظر میمونم هر وقت خودش احساس نوشتن کرد بنویسه. هنوز هیچی نشده دلم برای همه ی بچه های موناش تنگ شده.بهزاد.سینا.سهیل.ابی.فرشاد.زینب. از طرفی هم خوشحالم که اومدم تهران و همکلاسی ها رو دیدم. هنوز سعادت دیدن بابی جون رو پیدا نکردم! امتحان داره منم نمیخوام مزاحمش بشم.ایشالا تو جلسه میبینمش.
**** برای علاقه مندان به ادامه ی داستان نفس باید بگم :
فری رفت به نفس گفت. نفس قبول کرد که فقط با هم دوست باشن.
بیشتر از این نمیگم. سعی دارم یه شعر تنظیم کنم.اقتباس کنم. نمیدونم اسمش چیه . میخوام یه ترانه رو به موضوع نفس و فری عوض کنم و بنویسم. شاید اسمش رو بذارم قطعه بهتر باشه. آخه من شاید نتونم بصورت شعر درش بیارم. سواده ادبیاتم کمه دیگه. ببخشید...
*****
بی بهانه یاد من باش...
فرامرز
سراپا درد ، افتادم به بستر
تب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم ، در سینه ، طبل مرگ می کوفت
تنم ، از سوز تب ، چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب می ریخت
شرنگ ، از جام جان ، لبریز می شد
به زیر بال شبکوران شبگرد ،
سکوت شب ، خیال انگیز می شد .
چو ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم ، تشنه ، بی حال
به چنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان را آب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد :
((بابا ، لالا نکن!)) فریاد میزد
نمی دانست بابا نیمه جان است
((بهار)) کوچکم باور نمی کرد
که سرتاپای من آتش فشان است
مرا می خواست تا او را ، به بازی
چو شبهای دگر ، بر دوش گیرم
برایش قصه شیرین بخوانم
((به پیش چشم شهلایش بمیرم))
((بابا ، لالا نکن!)) می کرد زاری
به سختی بسترم را چنگ می زد
ز هر فریاد خود ، صد تازیانه
براین بیمار جان آهنگ می زد .
به آغوشم دوید از گریه بی تاب
تن گرمم شراری در تنش ریخت
دلش از رنج جانکاهم خبر یافت
لبش لرزید و حیران در من آویخت
مرا با دستهای کوچک خویش
نوازش کرد و- گریان- عذرها گفت
به آرامی چو شب از نیمه بگذشت ،
کنار بستر سوزان من خفت!
شبی برمن گذشت آن شب ، که تا صبح
تن تبدار من ، یک دم نیاسود
از آن با دخترم بازی نکردم ،
که مرگ سخت جان همبازیم بود !
فریدون مشیری
*بابی جون*