فرامرز جان
سلام
...به من نگفته بودی چه شد خودم فهمیدم!
میدانم هر از گاهی دلت تنگ میشود.همان دل بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ میشود که حتی یادت میرود من آنجایم.دلتنگیهایت را از خودت بپرس.
نگران هیچ چیز نباش!
هنوز من هستم.هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!
اما من نمیخواهم تو همان باشی!
نگران شکستن نباش!
شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.اما جنسش عوض نمیشود...
چون من شکست نا پذیر هستم...
چون مرا داری...
چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را مینوازد...
چون هر گاه تنها شدی تازه مرا یافتی...
چون هر گاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیدم.
درست است مرا فراموش کردی اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!
دلم نمیخواهد غمت را ببینم ...میخواهم شاد باشی..
این را من میخواهم...تو هم میتوانی این را بخواهی.
من گفتم و جعلنا نومکم سباتا( ما خواب را مایه ارامش شما قرار دادیم)........و من هر شب که میخوابی روحت را نگاه میدارم تا تازه شود...
نگران نباش!دستان مهربانم قلبت را میفشارد.
شبها که خوابت نمیبرد فکر می کنی تنهایی؟من هم دل به دلت بیدارم!
فقط کافیست خوب گوش بسپاری!
پروردگارت....
با عشق.
*********************
بهتر خود زندگی آن چیزی است که چون آن را گم کنی ، از زندگی متنفر شوی و بدتر از مرگ چیزی است که چون برسرت آید مرگ را بپسندی .
امام حسن عسکری ( علیه السلام )
سلام
به برو بچ هم کلاسی خیلی وبلاگ با حالی داری به منم سر بزنین اگر دوست داشتین تبادل لینک کنیم
بسیار عالی امیدوارم اموزندهتر باشد