روز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم
این منِ دیوانه ی عاصی در درونم هایهو میکرد
مشت بر دیوارها می کوفت روزنی را جستجو میکرد
نیمه شب می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میانِ گریه مینالید دوستش دارم نمیدانی؟
فاطیما
خوب بود حرف دل منو خوب بیان کردی.