ترکی :
(٦)
حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
(٧)
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى
(٨)
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
یادوندادى نه هؤلَسَک قاچاردیم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
(٩)
شنگیل آوا یوردى ، عاشیق آلماسى
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
داش آتماسى ، آلما ، هیوا سالماسى
قالیب شیرین یوخى کیمین یادیمدا
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
(١٠)
حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى
بیر سینما پرده سى دیر گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
(١١)
حیدربابا ، قره چمن جاداسى
چْووشلارین گَلَر سسى ، صداسى
کربلیا گئدنلرین قاداسى
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
(١٢)
حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب
محبتى اوْرکلردن قازدیریب
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا
باریشیغى بلشدیریب قانینا
(١٣)
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلینه تاخماز
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
(١٤)
خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى
(١٥)
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
فارسی :
(٦)
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
(٧)
بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظر
جاى فسوس نیست که عمر است در گذر
نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
(٨)
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
بى اختیار سوى نواها دویدنم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
(٩)
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
(١٠)
حیدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
(١١)
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
چاووش بانگ مى زند آیند مرد و زن
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
نفرین بر این تمدّنِ بى چشم و آبرو
(١٢)
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
(١٣)
هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند
انسان هوس به بستن خنجر نمى کند
بس کوردل که حرف تو باور نمى کند
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
(١٤)
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد مى وزید
از سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزید
با صوت خوش چو شیخ مناجات مى کشید
دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق
خم مى شدند جمله درختان براى حق
(١٥)
داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى
چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى
***ما زنده برآنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست***
سلام خدمت همه بروبچ بیننده و خواننده و نویسنده وبلاگ.
می دونم همتون بی صبرانه منتظر اومدن من بودید حالا هم نمی دونید از خوشحالی چی کار کنید ولی خودتونو کنترل کنید. خلاصه ما دست به قلم (ببخشید کی برد ) شدیم.
فرامرز جون سلام ما رو بپذیر جیگر.
بقیه ناراحت نشید. پارتی بازی نیست چون من فری رو چند وقته ندیدم.
خلاصه مارو هم دریابید.
خوش باشید. * بابی جون*
اگه تحقیق در باره ی هر چی که خواستید تو نظرات بگید درباره ی چی و میلتونو بنویسید که براتون بفرستم
البته ما مخلص اونهایی هستیم که خودم بهشون گفتم و ازشون خواهش کردم که تحقیقشونو به من بسپورن اینایی که من ازشون خواهش کردم گردن ما خیلی حق دارنو خیلی خیلی باحالن ... انشا الله بتونم کاری براشون بکنم ( البته انجام وظیفه )
رضا دانشجوی مهندسی عمران
ترکی :
(٢)
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله
(٣)
بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا
نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا
آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا
بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون
دردلریمیز قوْى دیّکلسین ، داغ اوْلسون
(٤)
حیدربابا ، گوْن دالووى داغلاسین !
اوْزوْن گوْلسوْن ، بولاخلارون آغلاسین !
اوشاخلارون بیر دسته گوْل باغلاسین !
یئل گلنده ، وئر گتیرسین بویانا
بلکه منیم یاتمیش بختیم اوْیانا
(٥)
حیدربابا ، سنوْن اوْزوْن آغ اوْلسون !
دؤرت بیر یانون بولاغ اوْلسون باغ اوْلسون !
بیزدن سوْرا سنوْن باشون ساغ اوْلسون !
دوْنیا قضوْ-قدر ، اؤلوْم-ایتیمدى
دوْنیا بوْیى اوْغولسوزدى ، یئتیمدى
فارسی :
(٢)
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روى خاک
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
دلهاى غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
(٣)
چون چارتاق را فِکنَد باد نوبهار
نوروزگُلى و قارچیچگى گردد آشکار
بفشارد ابر پیرهن خود به مَرغزار
از ما هر آنکه یاد کند بى گزند باد
گو : درد ما چو کوه بزرگ و بلند باد
(٤)
حیدربابا چو داغ کند پشتت آفتاب
رخسار تو بخندد و جوشد ز چشمه آب
یک دسته گُل ببند براى منِ خراب
بسپار باد را که بیارد به کوى من
باشد که بخت روى نماید به سوى من
(٥)
حیدربابا ، همیشه سر تو بلند باد
از باغ و چشمه دامن تو فرّه مند باد
از بعدِ ما وجود تو دور از گزند باد
دنیا همه قضا و قدر ، مرگ ومیر شد
این زال کى ز کُشتنِ فرزند سیر شد ؟
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی . دوستدار تو پدر پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد : پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم . نتیجه اخلاقی : هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید . مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید . *************************************** اگر قـدر ثانیـه های بدون بازگشت را می دانستند و از قلـه های باشکوه موفقیـت چیـزی شنیده بودند، هیـچ گاه... برای در چالـه مانده ، چـاه را توصیـف نمی کردند... فرامرز |
اینم برای اونهایی که زبان ترکی رو پاس می دارند :
ترکی :
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
فارسی :
حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان
سیلابهاى تُند و خروشان شود روان
صف بسته دختران به تماشایش آن زمان
بر شوکت و تبار تو بادا سلام من
گاهى رَوَد مگر به زبان تو نام من
این شعر رو تو ۷۶ قسمت براتون می ذارم ( از طرف رضا )
اگه خوشتون اومد نظر بدید ...
روم به شهرخود و شهریار خود باشم
فرزند آقا سید اسماعیل موسوی معروف به حاج میرآقا خشکنابی در سال 1325 هجری قمری (شهریور ماه 1286 هجری شمسی) در بازارچه میرزا نصراله تبریز واقع در چای کنار چشم به جهان گشود . در سال 1328 هجری قمری که تبریز آبستن حوادث خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به روستای قیش قورشاق و خشکناب منتقل نمود . دوره کودکی استاد در آغوش طبیعت و روستا سپری شد که منظومه حیدر بابا مولود آن خاطرات است. درسال 1331 هجری قمری پدرش او را جهت ادامه تحصیل به تبریز بازآورد و او د رنزد پدر شروع به فراگیری مقدمات ادبیات عرب نمود و در سال 1332 هجری قمری جهت تحصیل اصول جدید به مدرسه متحده وارد گردید و در همین سال اولین شعر رسمی خود را سرود و سپس به آموختن زبان فرانسه و علوم دینی پرداخته و از فراگیری خوشنویسی نیز دریغ نمی کرد که بعد ها کتابت قرآن ، ثمره همین تجربت می باشد . در سیزده سالگی اشعار شهریار با تخلص بهجت در مجله ادب به چاپ می رسد . در بهمن ماه سال 1299 شمسی برای اولین باربه تهران مسافرت کرده و در سال 1300 توسط لقمان الملک جراح در دارالفنون به تحصیل می پردازد . شهریار در تهران تخلص بهجت را نپسندیده و تخلص شهریار را پس از دو رکعت نماز و تفعل از حافظ می گیرد.
شهریار از بدو ورود به تهران با استاد ابوالحسن صبا آشنا شده و نواختن سه تار و مشق ردیف های سازی موسیقی ایرانی را از او فرا می گیرد . او همزمان با تحصیل در دارالفنون به ادامه تحصیلات علوم دینی می پرداخت و در مسجد سپهسالار د رحوزه درس شهید سید حسین مدرس حاضر می شد.
د ر سال 1303 وارد مدرسه طب می شود واز این پس زندگی شورانگیز و پرفراز و نسیب او آغاز می شود . در سال 1313 و زمانی که شهریار در خراسان بود پدرش حاج میر آقا خشکنابی به دیار حق می شتابد . او سپس در سال 1314 به تهران بازگشته و از این پس آوازه شهرت او از مزارها فراتر می رود . شهریار شعر فارسی و آذری را با مهارت تمام می سراید و در سالهای 1329 تا 1330 اثر جاودانه خود حیدر بابایه سلام را خلق و برای همیشه به یادگار می گذارد . منظومه حیدر بابایه سلام تنها در جماهیر شوروی به 90 در صد زبانهای موجود ترجمه و منتشر شده است.
درتیر ماه 1331 مادرش دارفانی را وداع می کند . در مرداد ماه 1332 به تبریز آمده و با یکی از منسوبین خود به نام عزیزه عمید خالقی ازدواج می کند که حاصل این ازدواج سه فرزند به نام های شهرزاد و مریم و هادی هستند . در حدود سالهای 1346 شروع به نوشتن قرآن،به خط زیبای نسخ نموده که یک ثلث ان را به اتمام رسانده و دیوان اشعار فارسی استاد نیز چندین بار چاپ و بلافاصله نایاب شده است. در مدت اقامت درتبریز موفق به خلق اثر ارزنده سهندیه دررمانتیک ترکی می گردد .در سال 1350 مجددا به تهران مسافرت نموده و تجلیل های متعددی از شهریار به عمل می آید . ولی در سال 1354 داغ دیگری از فوت همسر به دلش می نشیند و د رسال 1357 شهریار با حرکت توفنده ا زانقلاب اسلامی همصدا شده و با اعتقاد راسخ و قلبی مالامال از عشق به امام خمینی (ره) دهه آخر عمر خود را سپری می کند . دراردیبهشت ماه سال 1363 تجلیل باشکوهی از استاد در تبریز به عمل آمد . استاد شهریار به لحاظ اشتهار در سرودن اشعار کم نظیر درمدح امیر مومنان و ائمه اطهار علیه السلام به شاعر اهل بیت (ع) شهرت یافته . او پس از یک دوره بیماری در 27 شهریورماه سال 1367 دار فانی را وداع و د رمقبره الشعرا به خاک سپرده شد.
توی این قسمت میخوام با این سن کمم پدر و پدربزرگم رو یه نصیحت بکنم. یه راهنمایی بکنم. یه تابلوی احتیاط بهشون نشون بدم. میخوام بهشون بگم انسان توی هر دوره ای از زندگی به یه چیزایی علاقه میبنده که اگه اونو داشته باشه زندگی براش قشنگ تر میشه. بعدن وقتی از اون دوران پیش دوستاش تعریف میکنه احساس میکنه که اون موقع خیلی باباش بهش حال داده و شیرینی اون دوران رو احساس میکنه.
مثلا همین خودتون که وقتی از ۲۰ سالگیتون تعریف میکنید که اون موقع ماشین داشتید و ۲ سالم بود که پشت رول بودیدو کلی عشق حال میکردید و....
میخوام بگم بیدار شید!!
بدونید که عقربه های ساعت دارن با هم مسابقه میدن!!!
میخوام بگم این دوران فقط و فقط یه دفعه تکرار میشه...
فرامرز
لازم دیدم این پست تذکر مانند رو بدم. باید خدمتتون عرض کنم که اینجوری نمیشه! با هزار زحمت وبلاگ رو راه بنداز. بعد عزیزان کم لطفی بکنن و یه پست هم ندن .خیلی بده! بازم خدا پدر فاطمه خانومو بیامرزه که با این حجم درسی و کاری وقت میذاره و متن پابلیش میکنه.
جا داره از آقا رضا هم تشکر کنم برای اینکه کارو جدی گرفته و خلاصه مارو رو سفید کرده تو کیش!
حرف برای گفتن زیاده.بقیش برای بعد...
فرامرز