دوست

سلام

ببخشید کم کارم. بعد امتحانا جبران میکنم.

خیلی حرف دارم. هفته ی دیگه سرتونو درد میارم...

اینم برای همکلاسی ها...

 

 

If you should die
before me, ask if you
could bring a friend.

--  Stone Temple Pilots

اگر تو خواستی قبل از من بمیری  بهم بگو که می خوای یه دوست رو هم همراه خودت ببری یا نه .


If you live to be a hundred,
I want to live to be
a hundred minus one day,
so I never have to live
without you.

--  Winnie the Pooh

اگر می خوای صد سال زندگی کنی

من می خوام یه روز کمتر از صد سال زندگی کنم

چون من هرگز نمی تونم بدون تو زنده باشم.



True friendship is
like sound health;
the value of it is
seldom known
until it is lost.

--  Charles Caleb Colton

دوستی واقعی مثل سلامتی هست

ارزش اون رو معمولا تا وقتی که از دستش بدیم نمی دونیم.



A real friend
is one who walks in
when the rest
of the world walks out.

یک دوست واقعی اونی هستش که وقتی میاد

که تموم دنیا از پیشت رفتن.



Don't
walk in front of me,
I may not follow.
Don't walk behind me,
I may not lead.
Walk beside me and
be my friend.
-- Albert Camus

جلوی من قدم بر ندار،

شاید نتونم دنبالت بیام.

پشت سرم راه نرو،

شاید نتونم رهرو خوبی باشم.

کنارم راه بیا و دوستم باش.




Friends are God's way of taking care of us.

دوستان، روش خدا برای محافظت از ما هستن.



Friendship is one mind
in two bodies.

--  Mencius
دوستی یعنی یک روح در دو بدن .



I'll lean on you and
you lean on me and
we'll be okay
--  Dave Matthews

من به تو تکیه می کنم و تو به من

و اونوقت همه چیزمون مرتبه.



If all my friends were
to jump off a bridge,
I wouldn't jump with them,
I'd be at the bottom to
catch them.

اگر تمام دوستام بخوان از یه پل رد بشن،

من با اونا عبور نخواهم کرد،

بلکه اون طرف پل خواهم بود برای کمک به اونا.



Everyone hears
what you say.
Friends listen to
what you say.
Best friends
listen to what you don't
say.

هر کسی چیزایی رو که شما می گین می شنوه.

ولی دوستان به حرفای شما گوش می دن.

اما بهترین دوستان

حرفایی رو که شما هرگز نمی گین می شنون.




My father always used
to say that when you die,
if you've got five real friends,
then you've had a great life.;

--  Lee Iacocca

پدرم همیشه بهم می گه موقع مردن ،

اگر پنج تا دوست واقعی داشته باشی ،

اونوقت هست که زندگی بزرگی داشتی.



Hold a true friend with both your hands.;

--  Nigerian Proverb

یک دوست واقعی رو دو دستی بچسب.



A friend is someone who knows
the song in your heart
and can sing it back to you
when you have forgotten
the words.;

--  Unknown

یه دوست، فردی هست که آهنگ قلبت رو می دونه

و می تونه وقتی تو کلمات رو فراموش می کنی

                                                 اونا رو واسه ات بخونه.

به نقل از ترنج

 

فرامرز



حلقه

دخترک خنده کنان گفت که چیست

راز این حلقه زر

راز این حلقه که انگشت مرا

اینچنین تنگ گرفته است به بر

 

 

راز این حلقه که در چهره او

این همه تابش و رخشندگی است

مرد حیران شد و گفت :

حلقه خوشبختی است ،حلقه زندگی است

 

 

همه گفتند: مبارک باشد

دخترک گفت :دریغا که مرا

باز در معنی آن شک باشد

 

 

سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر

دید در نقش فروزنده او

 

 

روزهایی که امید وفای شوهر

به هدر رفته ، هدر

 

 

زن پریشان شد و نالید که وای

وای ، این حلقه که در چهره او

باز هم تابش و رخشندگی است

حلقه بردگی و بندگی است

                                                                   فروغ فرخزاد

*بابی جون*

 

ترکی :

(٤١)
خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردى
ملا باقر عم اوغلى تئز میساردى
تندیر یانیب ، توْسسى ائوى باساردى
چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردى
قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردى

(٤٢)
بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغى
دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغى
تندیرلرده پیشیرردیک قاباغى
اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق
چوْخ یئمکدن ، لاپ آز قالا چاتداردیق

(٤٣)
ورزغان نان آرموت ساتان گلنده
اوشاقلارین سسى دوْشردى کنده
بیزده بویاننان ائشیدیب ، بیلنده
شیللاق آتیب ، بیر قیشقریق سالاردیق
بوغدا وئریب ، آرموتلاردان آلاردیق

(٤٤)
میرزاتاغى نان گئجه گئتدیک چایا
من باخیرام سئلده بوْغولموش آیا
بیردن ایشیق دوْشدى اوْتاى باخچایا
اى واى دئدیک قورددى ، قئیتدیک قاشدیق
هئچ بیلمه دیک نه وقت کوْللوکدن آشدیق

(٤٥)
حیدربابا ، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئییف ، جوانلارون قوْجالدى
توْخلیلارون آریخلییب ، آجالدى
کؤلگه دؤندى ، گوْن باتدى ، قاش قَرَلدى
قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى

(٤٦)
ائشیتمیشم یانیر آللاه چیراغى
دایر اوْلوب مسجدیزوْن بولاغى
راحت اوْلوب کندین ائوى ، اوشاغى
منصورخانین الی-قوْلى وار اوْلسون
هاردا قالسا ، آللاه اوْنا یار اوْلسون

(٤٧)
حیدربابا ، ملا ابراهیم وار ، یا یوْخ ؟
مکتب آچار ، اوْخور اوشاقلار ، یا یوْخ ؟
خرمن اوْستى مکتبى باغلار ،‌ یا یوْخ ؟
مندن آخوندا یتیررسن سلام
ادبلى بیر سلامِ مالاکلام

(٤٨)
خجّه سلطان عمّه گئدیب تبریزه
آمما ، نه تبریز ، کى گلممیر بیزه
بالام ، دورون قوْیاخ گئداخ ائممیزه
آقا اؤلدى ، تو فاقیمیز داغیلدى
قوْیون اوْلان ، یاد گئدوْبَن ساغیلدى

(٤٩)
حیدربابا ، دوْنیا یالان دوْنیادى
سلیماننان ، نوحدان قالان دوْنیادى
اوغول دوْغان ، درده سالان دوْنیادى
هر کیمسَیه هر نه وئریب ، آلیبدى
افلاطوننان بیر قورى آد قالیبدى

(٥٠)
حیدربابا ، یار و یولداش دؤندوْلر
بیر-بیر منى چؤلده قوْیوب ، چؤندوْلر
چشمه لریم ، چیراخلاریم ، سؤندوْلر
یامان یئرده گؤن دؤندى ، آخشام اوْلدى
دوْنیا منه خرابه شام اوْلدى

(٥١)
عم اوْغلینان گئدن گئجه قیپچاغا
آى کى چیخدى ، آتلار گلدى اوْیناغا
دیرماشیردیق ، داغلان آشیردیق داغا
مش ممى خان گؤى آتینى اوْیناتدى
تفنگینى آشیردى ، شاققیلداتدى

(٥٢)
حیدربابا ، قره کوْلون دره سى
خشگنابین یوْلى ، بندى ، بره سى
اوْردا دوْشَر چیل کهلیگین فره سى
اوْردان گئچر یوردوموزون اؤزوْنه
بیزده گئچک یوردوموزون سؤزوْنه

(٥٣)
خشگنابى یامان گوْنه کیم سالیب ؟
سیدلردن کیم قیریلیب ، کیم قالیب ؟
آمیرغفار دام-داشینى کیم آلیب ؟
بولاخ گنه گلیب ، گؤلى دوْلدورور ؟
یاقورویوب ، باخچالارى سوْلدورور ؟

(٥٤)
آمیر غفار سیدلرین تاجییدى
شاهلار شکار ائتمه سى قیقاجییدى
مَرده شیرین ، نامرده چوْخ آجییدى
مظلوملارین حقّى اوْسته اَسَردى
ظالم لرى قیلیش تکین کَسَردى

(٥٥)
میر مصطفا دایى ، اوجابوْى بابا
هیکللى ،ساققاللى ، توْلستوْى بابا
ائیلردى یاس مجلسینى توْى بابا
خشگنابین آبروسى ، اَردَمى
مسجدلرین ، مجلسلرین گؤرکَمى

(٥٦)
مجدالسّادات گوْلردى باغلارکیمى
گوْروْلدردى بولوتلى داغلارکیمى
سؤز آغزیندا اریردى یاغلارکیمى
آلنى آچیق ، یاخشى درین قاناردى
یاشیل گؤزلر چیراغ تکین یاناردى

(٥٧)
منیم آتام سفره لى بیر کیشییدى
ائل الیندن توتماق اوْنون ایشییدى
گؤزللرین آخره قالمیشییدى
اوْننان سوْرا دؤنرگه لر دؤنوْبلر
محبّتین چیراخلارى سؤنوْبلر

(٥٨)
میرصالحین دلى سوْلوق ائتمه سى
میر عزیزین شیرین شاخسِى گئتمه سى
میرممّدین قورولماسى ، بیتمه سى
ایندى دئسک ، احوالاتدى ، ناغیلدى
گئچدى ، گئتدى ، ایتدى ، باتدى ، داغیلدى

(٥٩)
میر عبدوْلوْن آیناداقاش یاخماسى
جؤجیلریندن قاشینین آخماسى
بوْیلانماسى ، دام-دوواردان باخماسى
شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !

(٦٠)
ستاره عمّه نزیک لرى یاپاردى
میرقادر ده ، هر دم بیرین قاپاردى
قاپیپ ، یئیوْب ، دایچاتکین چاپاردى
گوْلمه لیدى اوْنون نزیک قاپپاسى
عمّه مینده ارسینینین شاپپاسى

فارسی :

(٤١)
دندانِ خشم عمّه خدیجه به هم فشرد
کِز کرد مُلاباقر و در جاى خود فُسرد
روشن تنور و ،‌ دود جهان را به کام بُرد
قورى به روى سیخ تنور آمده به جوش
در توى ساج ، گندم بوداده در خروش

(٤٢)
جالیز را به هم زده در خانه برده ایم
در خانه ها به تخته - طبقها سپرده ایم
از میوه هاى پخته و ناپخته خورده ایم
تخم کدوى تنبل و حلوایى و لبو
خوردن چنانکه پاره شود خُمره و سبو

(٤٣)
از ورزغان رسیده گلابى فروشِ ده
از بهر اوست این همه جوش و خروشِ ده
دنیاى دیگرى است خرید و فروش ده
ما هم شنیده سوى سبدها دویده ایم
گندم بداده ایم و گلابى خریده ایم

(٤٤)
مهتاب بود و با تقى آن شب کنار رود
من محو ماه و ماه در آن آب غرق بود
زان سوى رود ، نور درخشید و هر دو زود
گفتیم آى گرگ ! و دویدیم سوى ده
چون مرغ ترس خورده پریدیم توى ده

(٤٥)
حیدربابا ، درخت تو شد سبز و سربلند
لیک آن همه جوانِ تو شد پیر و دردمند
گشتند برّه هاى فربه تو لاغر و نژند
خورشید رفت و سایه بگسترد در جهان
چشمانِ گرگها بدرخشید آن زمان

(٤٦)
گویند روشن است چراغ خداى ده
دایر شده است چشمة مسجد براى ده
راحت شده است کودک و اهلِ سراى ده
منصور خان همیشه توانمند و شاد باد !
در سایه عنایت حق زنده یاد باد !

(٤٧)
حیدربابا ، بگوى که ملاى ده کجاست ؟
آن مکتب مقدّسِ بر پایِ ده کجاست ؟
آن رفتنش به خرمن و غوغاى ده کجاست ؟
از من به آن آخوند گرامى سلام باد !
عرض ارادت و ادبم در کلام باد !

(٤٨)
تبریز بوده عمّه و سرگرم کار خویش
ما بى خبر ز عمّه و ایل و تبار خویش
برخیز شهریار و برو در دیار خویش
بابا بمرد و خانة ما هم خراب شد
هر گوسفندِ گم شده ، شیرش برآب شد

(٤٩)
دنیا همه دروغ و فسون و فسانه شد
کشتیّ عمر نوح و سلیمان روانه شد
ناکام ماند هر که در این آشیانه شد
بر هر که هر چه داده از او ستانده است
نامى تهى براى فلاطون بمانده است

(٥٠)
حیدربابا ، گروه رفیقان و دوستان
برگشته یک یک از من و رفتند بى نشان
مُرد آن چراغ و چشمه بخشکید همچنان
خورشید رفت روى جهان را گرفت غم
دنیا مرا خرابة شام است دم به دم

(٥١)
قِپچاق رفتم آن شب من با پسر عمو
اسبان به رقص و ماه درآمد ز روبرو
خوش بود ماهتاب در آن گشتِ کو به کو
اسب کبودِ مش ممى خان رقص جنگ کرد
غوغا به کوه و درّه صداى تفنگ کرد

(٥٢)
در درّة قَره کوْل و در راه خشگناب
در صخره ها و کبک گداران و بندِ آب
کبکانِ خالدار زرى کرده جاى خواب
زانجا چو بگذرید زمینهاى خاک ماست
این قصّه ها براى همان خاکِ پاک ماست

(٥٣)
امروز خشگناب چرا شد چنین خراب ؟
با من بگو : که مانده ز سادات خشگناب ؟
اَمیر غفار کو ؟‌ کجا هست آن جناب ؟
آن برکه باز پر شده از آبِ چشمه سار ؟
یا خشک گشته چشمه و پژمرده کشتزار ؟

(٥٤)
آمیرغفار سرورِ سادات دهر بود
در عرصه شکار شهان نیک بهر بود
با مَرد شَهد بود و به نامرد زهر بود
لرزان براى حقِّ ستمدیدگان چو بید
چون تیغ بود و دست ستمکار مى برید

(٥٥)
میر مصطفى و قامت و قدّ کشیده اش
آن ریش و هیکل چو تولستوى رسیده اش
شکّر زلب بریزد و شادى ز دیده اش
او آبرو عزّت آن خشگناب بود
در مسجد و مجالس ما آفتاب بود

(٥٦)
مجدالسّادات خندة خوش مى زند چو باغ
چون ابر کوهسار بغُرّد به باغ و راغ
حرفش زلال و روشن چون روغن چراغ
با جَبهتِ گشاده ، خردمند دیه بود
چشمان سبز او به زمرّد شبیه بود

(٥٧)
آن سفره هاى باز پدر یاد کردنى است
آن یاریش به ایل من انشا کردنى است
روحش به یاد نیکى او شاد کردنى است
وارونه گشت بعدِ پدر کار روزگار
خاموش شد چراغ محبت در این دیار

(٥٨)
بشنو ز میرصالح و دیوانه بازیش
سید عزیز و شاخسى و سرفرازیش
میرممّد و نشستن و آن صحنه سازیش
امروز گفتنم همه افسانه است و لاف
بگذشت و رفت و گم شد و نابود ، بى گزاف

(٥٩)
بشنو ز میر عبدل و آن وسمه بستنش
تا کُنج لب سیاهى وسمه گسستنش
از بام و در نگاهش و رعنا نشستنش
شاه عبّاسین دوْربوْنى ، یادش بخیر !
خشگنابین خوْش گوْنى ، یادش بخیر !

(٦٠)
عمّه ستاره نازک را بسته در تنور
هر دم رُبوده قادر از آنها یکى به روز
چون کُرّه اسب تاخته و خورده دور دور
آن صحنة ربودنِ نان خنده دار بود
سیخ تنور عمّه عجب ناگوار بود !

می مردم !

اولش می مردم که دبیرستان را تمام کنم و وارد دانشگاه شوم .

 

و بعدش می مردم که دانشگاه را تمام کنم و شروع به کار کنم .

 

و بعدش می مردم که ازدواج کنم و صاحب زن و بچه شوم .

 

و بعدش می مردم که بچه هایم به قدری بزرگ شوند که بتوانند به مدرسه بروند و من نیز دوباره به سرکارم بازگردم .

 

و بعدش می مردم که بازنشسته شوم .

و الان دارم می میرم ... و تازه می فهمم که زندگی کردن فراموشم شده .

                                                                                               لاادری

 

*بابی جون*

داستان : پسرک کوچولو و پیرمرد

پسرک کوچولو گفت : ((گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.))

پیرمرد گفت : ((از مال منم همین طور.))

پسرک کوچولو به نجوا گفت : ((شلوارمو خیس می کنم.))

پیرمرد خندید و گفت : ((من هم همینطور.))

پسرک کوچولو گفت : ((من اغلب گریه می کنم.))

پیرمرد سرش را به توافق تکان داد و گفت : ((من هم همینطور.))

پسرک کوچولو گفت : ((امابدتر از همه اینکه انگار آدمای بزرگ توجهی به من ندارند.))

و او گرمای دستی پرچین و چروک و پیری را احساس کرد .

پیرمرد کوچک اندام گفت : ((منظورتو خوب می فهمم.))

 

*بابی جون*

شب و نان

مهر ، برسر چادر ماتم کشید:

آسمان شد ابری و غمگین و تار

باز خشم آسمان کینه توز ...

باز باران ، باز هم تعطیل کار ...

 

 

قطره های اول باران یأس

روی رخسار پر از گردی چکید .

دیده ای بر آسمان ، اندوه ریخت،

سینه ای آه پر از دردی کشید .

 

 

خسته و اندوهگین و ناامید

بر زمین بنهاد دست افزار خویش ،

در پناه نیمه دیواری خزید ،

شسته دست از کار محنت بار خویش .

 

 

باز ، انگشتان خشکی ، شامگاه

شرمگین ، آهسته می کوبد به در :

باز ، چشم پر امید کودکان

باز ، دست خالی از نان پدر ...

 

*بابی جون*

 

داستان : تشویق و دلگرمی

روزی پیرمردی به پیش دانته گابریل روستی ، شاعر و نقاش مشهور قرن نوزدهم رفت . پیرمرد تعدادی طرح و نقاشی به روستی نشان داد و از او درخواست کرد که نظرش را در مورد آنها و استعداد احتمالی نقاش آنها به او اعلام دارد .

روستی به دقت به آنها نگریست و پس از دیدن چندتای آنها دریافت که هیچ ارزشی ندارند و نقاش آنها از حداقل استعداد ممکن برخوردار است . روستی مردی مهربان بود ، به همین خاطر با زبانی نرم اظهار داشت که تصاویر فاقد ارزش هنری هستند و نقاش آن از استعداد کمی برخوردار است . او از ابراز این حرف متاسف بود ، اما حاضر به دروغ گفتن به مرد نبود .

پیرمرد دلسرد و مایوس بود ، اما گویی انتظار این حرف را از روستی داشت . او ، سپس ، ضمن عذرخواهی از گرفتن وقت گرانبهای هنرمند ، از او خواست که به تصاویر دیگری که توسط یک هنرمند جوان و دانش آموز کشیده شده ، بنگرد .

روستی به دومین دسته طرح ها و نقاشی ها نظری انداخت و بلافاصله تحت تاثیر استعداد نهفته در آنها گردید و گفت :((این طرحها ، اوه ، خیلی خوب هستند . این دانش آموز جوان پر از استعداد است . این هنرمند جوان را بایستی در راهی که پیش گرفته کمکش کرد ، دلگرم و تشویقش کرد . اگر او به کارش بچسبد و سخت کار کند ، آینده روشنی در انتظارش است .))

روستی با مشاهده اینکه پیرمرد بینوا عمیقاً متاثر شده است ، پرسید : ((این هنرمند جوان کیست ؟پسرتان است؟))

پیرمرد حزن آلود گفت: ((نه ، پسرم نیست ، خودم هستم ، آنها را چهل سال پیش کشیده ام . آه ، ای کاش که این حرفهای تشویق آمیز شما را اون موقع شنیده بودم ! می دانید ، دلسردم کردند و رهایش کردم _خیلی زود.))

 

*بابی جون*  

داستان : پنجره

روزی روزگاری دو مرد که از بیماری سختی رنج می بردند ، در اتاق کوچک یک بیمارستان بستری بودند . در واقع ، اتاق بقدری کوچک بود که یک پنجره بیشتر رو به جهان خارج نداشت . یکی از مردان به عنوان بخشی از مراحل درمان و به خاطر تخلیه ترشحات ریه اش اجازه داشت که روزی یک ساعت روی بستر خود بنشیند . تخت او کنار پنجره قرار داشت . مرد دیگر ناچار بود تمام روز طاقباز روی تخت خود دراز بکشد .

هر روز بعد ازظهر ، هنگامی که بیمار رو به پنجره را روی تخت می نشاندند ، او برای وقت گذرانی به شرح و توصیف چیزهایی می پرداخت که از پشت پنجره شاهد آن بود . ظاهراًپنجره رو به پارکی باز می شد که دریاچه ای در کنار آن واقع بود . دسته های اردک و غاز روی آب دریاچه ولو بودند و عده ای از کودکان برای آنها خرده نان پرت می کردند . عده ای نیز قایقهای کاغذی خود را روی آب دریاچه به حرکت درمی آوردند . عشاق جوان ، دست در دست هم ، زیر درختان قدم می زدند . انواع گلهای زیبا در میان باغچه های چمن کاری شده به چشم می خورد و گروهی از مردم نیز مشغول توپ بازی بودند . آن سوی پارک ، پشت حاشیه درختان ، منظره زیبای شهر هویدا بود .

مرد بیماری که طاقباز می خوابید به شرح و توصیف این مناظر گوش می داد و از لحظه به لحظه آن غرق  در لذت می شد . او می شنید که چگونه بچه ای به طرف دریاچه می دوید و خود را به آب میزد و دخترکان خوش سیما چه لباسهای زیبایی برتن داشتند . شرح دوستش از منظره بیرون آن چنان هنرمندانه بود که او احساس می کرد قادر است هر لحظه و هر نقطه ای از آن را به وضوح ببیند .

پس آنگاه ، در یک بعدازظهر زیبا بود که افکار شیطانی به مغزش هجوم آوردند : ((چرا مردنزدیک به پنجره از لذت دیدن دنیای بیرون بهره مند است و من از چنین نعمتی برخوردار نیستم ؟)) او احساس شرم کرد ، اما هرچه کوشید که اینگونه افکار را از خود دور سازد ، موفق نشد . میل او به تغییر دمادم فزونی می گرفت . او برای عملی شدن نیت خود حاضر به انجام هر کاری بود ! یک شب ، وقتی او به سقف اتاق خیره شده بود ، بناگاه مرد نزدیک به پنجره بیدار شد . او شدیداض سرفه می کرد و درحال خفه شدن بود ، دستهایش کورمال کورمال در جستجوی دکمه زنگ بود تا شاید بتواند پرستار را فوری خبر کند . مرد طاقباز بدون کوچکترین حرکتی حتی تا لحظه ای که صدای نفس های منقطع او کاملاً قطع شد ، او را نظاره کرد . صبح فردای ان شب ، پرستار ، مرد نزدیک به پنجره را مرده یافت و جسد اورا به آرامی از اتق بیرون برد .

مرد در نخستین فرصت مناسبی که دست داد از پرستار درخواست کرد که اورا به تخت نزدیک پنجره انتقال دهند . آنها درخواست او را پذیرفتند و با احتیاط هرچه تمامتر جای او را تغییر دادند . لحظه ای که پرستارها اتاق را ترک کردند ، او با تکیه بر آرنج خود و با درد و مشقت فراوان روی تخت نشست و از پنجره به بیرون نگریست .

پنجره به دیواری سفید باز می شد .

 

*بابی جون*  

آخر ترم

   دیگه داره ترم تموم میشه. امروز آخرین جلسه ی Electrical Engineering  بود. درسا تموم شده بود و این جلسه ، جلسه ی حل تمرین های اضافه بود. جالبه همیشه وقتی ترم تموم میشه ، این جلسه های آخر احساس های خاصی بهم دست میده. مثلا پیش خودم میگم چقدر این درسا آسون و کم بود و من چرا وقت نمیذاشتم اینها رو کامل بخونم و مسأله هاشو کامل حل کنم؟ تازه به این نتیجه میرسم که چقدر کلاس های درس شیرین بودنو من چرا همش میخواستم کلاس تموم شه تا برم خونه خودم بشینم درس بخونم.متوجه میشم که استاد فقط صلاحم رو میخواست و من به اشتباه فکر میکردم که اگه پای تخته نرم بچه ها میگن : بابا اجب گردن کلفتیه!!... درونم داد میزنه و میگه: تو با نفس به جایی نمیرسین و این قضیه یک طرفس. ولی من هی به درونم میگم اشتباه میکنی ،بالاخره درست میشه.... همیشه اینجور موقع ها برای ترم بعد یه برنامه حسابی میریزم و کلی عهد با خودم میبندم ولی تا ترم شروع میشه روز از نو و روزی از نو . ولی این دفعه دیگه فرق میکنه.... به قول محمد کلی:...impossible is nothing

 

فرامرز

داستان : من از جوانان امروزی مایوس نیستم.

مواقعی که پس ازسخنرانی ناگزیرم برای یک سخنرانی دیگر به شهری دیگر پرواز کنم ، گاه گداری خود را در کنار افرادی می یابم که بسیار پر حرف هستند. این امر تجربه لذت بخشی برای من محسوب می شود ، زیرا من علاقه وافری به مشاهده و مطالعه مردم دارم . من چیزهای زیادی از مشاهده مردم و گوش دادن به حرفهای آنها آموخته ام. مردم سرچشمه لایزال داستانهایی هستند که مضمون برخی از آنها حزن انگیز و برخی دیگر شادی آور است.

با کمال تاسف باید اقرار کنم که گاهی موارد داخل هواپیما جایی نصیبم می شود که کنار دست کسی که کاری جز خالی کردن عقده های خود و تحمیل نقطه نظرات سیاسی اش به شنونده اسیری که مجبور است 600مایل به حرفهای او گوش دهد ، ندارد. مطلبی که می خواهم عرض کنم یکی از همین موارد است . تازه روی صندلیم جا گرفته بودم که بغل دستیم شروع به ایراد رساله ای درباره وضعیت هولناک جوانان کرد .او که از عبارت کهنه و از مد افتاده ای همچون ((می دونی که ، جوانان امروز ...))استفاده می کرد ، یکریز و بدون بهره گیری از مفاهیم روشن و قانع کننده ، درباره وضعیت اسف بار و هولناک نوجوانان و جوانان سخن داد .

پس از تشکر ازارشادات ایشان از هواپیما پیاده شدم ، یک روزنامه محلی خریدم و برای صرف شام به طرف هتلم در ایندیانا پولیس به راه افتادم . در یکی از صفحات داخلی روزنامه چشمم به مقاله ای افتاد که به نظرم می بایست در صفحه اول چاپ می شد .

در یکی از شهرهای کوچک ایندیانا پسر بچه 15 ساله ای زندگی می کرد که تومور مغزی داشت و به همین خاطر تحت معالجات پرتوافشانی و شیمی درمانی بسر می برد . او همه موهای خود را در نتیجه این معالجات از دست داده بود . من از عقیده شما خواننده محترم بی اطلاعم ، اما ریختن موهای سر آدم ، آن هم در چنان سن و سالی به نظرم واقعاً زجرآور و کشنده است .

همکلاسی های این پسر جوان از مادرانشان می خواهند که سر آنها را نیز مانند دوست بیمارشان ، برایان ، از ته بتراشند تا او تنها بی موی دبیرستان نباشد . توی روزنامه ، عکسی از مادری که در حال اصلاح موهای پسرش بود و سایر اعضای خانواده نیز بدیده تایید به او می نگریستند ، به چشم می خورد . در زمینه این عکس خانوادگی گروهی از نوجوانانی که همه بی مو بودند ، به ردیف ایستاده بودند .

نه ، من از جوانان امروز مایوس نیستم .

 

 

منتظر داستانهای بعدی باشید. لطفاً ما را از نظرات خود بهره مند گردانید .

*بابی جون*