مسعود جان سلام
امیدوارم که حالت خوب باشه وزندگی برات شیرین باشه.توی اون چند روزی که تهران با هم بودیم خیلی چیزا یاد گرفتم. با محیط دانشگاه ش... آشنا شدم . این فرصتم پیدا کردم تا بعد حدودا ۱۰ سال فرصتی پیدا کنم و بیشتر با تو باشم. از این نظر خیلی خوشحالم. شخصیت تو باعث شده که از همون دوران دبستان هم با تو بودن برام شیرین و مفید باشه.
من از نوشتن این نامه چند تا هدف داشتم. اول اینکه خیلی برات ارزش قائلم و دوست دارم. بعد اینکه یه جورایی با من ِ خودم صحبت کنم!. بقیه هدفها تحت الشعاع اینها قرار میگیره که گفتن اینها زیاده گویی میشه.
فقط خوندن این نامه برای تو ۳ تا شرط داره. یکی اینکه بدونی من نصیحتت نمیکنم. دوم اینکه از دستم ناراحت نشی. سوم اینکه تو هم نظرت رو بگی!
مسعود جان . من همینطور که شخصیتت رو نورانی و روحانی میبینم دوست دارم از نظر ضاهری هم عالی باشی. تهران که بودم فرصت کافی پیدا کردم تا بیشتر با تو باشم و اطلاعاتم رو بدست بیارم. شاید فکر کنی این نامه رو دیر نوشتم . ولی وقت میخواستم تا خوب فکر وآنالیز کنم.
حالا اگه فکر میکنی آماده ای خوب بند های پایین رو بخون...
۱) ورزش سنگین بکن. تو الان بدنی داری که تشنه ی تحرکه. برات مثال میزنم. بدنت مثل بدن من نیست!! اندام هماهنگ به آدم اعتماد به نفس میده. بدن سازی شاید راه حل خوبی باشه ولی کافی نیست. باید یه ورزش رزمی هم انتخاب کنی. حالت کمرت از تنبلی جسمی خبر میده که باید حلش کنی. شاید فکر کنی وقت نداشته باشی. ولی باید براش وقت باز کنی. اولش سخته. خستگی بدن و رفت و آمد. ولی شرط داشتن بدن خوب پشتکاره.
۲) خوب بپوش. لازم نیست حتما دنبال مد بری. یه لباس بپوش که مطمئن باشی بهت میاد. لباس شخصیت نمیاره ولی زیبایی میاره. شاید فکر کنی لباس مارک دار با بی مارک فرقی نداره. باید بهت بگم لباس مارک دار خوش دوخته و توی بدن خوش فرم وایمیسته. کفشت هم همیشه تمیز باشه!
۳) به موهات برس. دیگه این خیلی سلیقه ایه . من حرفی برای گفتن ندارم!
۴) آب دهنت رو قورت بده . وقتی صحبت میکنی احساس میکنم میشه تو دهنت شنا کرد! سعی کنی شمرده شمرده صحبت کنی. وقتی میخوای صحبت کنی قصد داری یه حجم اطلاعاتی زیادی به طرف بدی و وقتی درست صحبت نکنی ، طرف اذیت میشه. برای صحبت کردن ، نفس را از دیاف بیرون بیار. اگه خواستی بهت یاد میدم.
5) گوشه های لبت رو پاک کن. هر چند وقت یکبار گوشه ی لبت آب جمع میشه که باید پاک کنی. این مهمه ها!!!
۶) ارتباط چشمی برقرار کن. وقتی صحبت میکنی سعی کن ارتباط چشمی برقرار کنی. نه به چشمهای طرف خیره شو ، نه همش سرت پایین باشه!. چشمات باید مصمم باشه، باید ازش انرژی بیرون بیاد.
۷) درست راه برو. برای راه رفتن چند تا چیز رو باید یاد بگیری. بای تمرین توی خونه لخت شو ، دستت رو بگیر به کمرت، سعی کن بدون اینکه کمرت تکون بخوره راه بری. پاهات باید بیشتر از رون خم شه تا زانو. قدیما مد بود برای درست راه رفتن کتاب میذاشتن رو سرشون و راه میرفتن جوری که کتاب نیفته.این خیلی تمرین خوفیه. ژاپنی های قدیم برای اینکه صاف و خوب راه برن یه بالشت کوچیک میذاشتن پشت کمرشون(توی گودیه کمر) و با یه پارچه صفت میبستن. این کار هم خوبه برای اینکه موقع راه رفتن کمرت صاف باشه. این کارها اولش سخته ولی باید انجام بدی!
۸)مواظب پله باش!. از پله ها هم باید درست بالا بری. پله ها رو باید مثل پله های ترقی یکی یکی بالا بری. ۲تا۲تا بالا نرو.اصلا قشنگ نیست. در ضمن سعی کن پاهات رو محکم رو پله بذاری.
۹)زیاد پسر خوفی نباش!. سعی کن توی برنامه هایی غیر درس شرکت کنی.میدونم درس زیاده ولی دوران دانشجویی یک بار تکرار میشه. برای شروع تئاتر رو بهت معرفی میکنم.یه ذره adventure تو زندگی خوفه!.
۱۰) دخترها !. سعی کن با خانمها ارتباط برقرار کنی. توضیحات بیشتر را در جلسه ای خصوصی خدمتتان عرض خواهم کرد!!
خب خسته نباشی. اینها چیزهایی بود که به فکر من رسید. من منتظر نظرت میمونم چه تلفنی و چه تو همین وبلاگ.
دوستار شما
فرامرز
۱) این روزا خیلی سرم شلوغ شده. درس از یه طرف. نفس از یه طرف. کارگاه نمایش هم از یه طرف دیگه. برای آزادی خرمشهر یه اجرا برای سپاهی ها داشتیم. کار خوبی از آب در اومد. حالا قرار همین کار رو به صورت تله تئاتر اجرا کنیم و تو شبکه ی کیش پخش بشه. بچه ها خوب کار کردن در طورتی که چند تا از اونا مثل خودم کار اولشون بود. در کل بازیکری کار خیلی سختیه. باید بازی کنی.باید زندگی کنی. منم که سرم برای این کارا درد میکنه! خیلی جذب اینکار شدم.
۲)همکلاسی ها خوب دارن متن پابلیش میکنن. خوشحالم. تعداد بازدید کننده ها هم به مرز۸۵۰ نفر رسیده. اسم بعضی همکلاسی ها هم که تشریفاتی نوشتیم. عزیزانی که بهشون دسترسی دارن لطفا گوشتزد بکنن !! من هم از این ور پیگیری میکنم!!! لازم میبینم بگم که همکلاسی ها میتونن به نظراتی که به متن هاشون داده میشه پاسخ بدن در همون قسمت نظرات.کسانی که علاقه مند بودن زنگ بزنن بپرسن!
۳) دارم برای یکی از دوستان نامه ای مینویسم که اگه اجازه بده تو وبلاگ میذارم.
۴)متنی که بابک نوشت عالی بود. دستش درد نکنه. جا داشت بیشتر بنویسه. در ضمن همکلاسی ها لطفا حواسشون باشه اسم مکان و اشخاص رو با دقت بنویسن. من مجبور شدم از سمت مدیریت وبلاگ استفاده کرده و متن بابی جون رو اصلاح کنم. اگه سوالی بود بپرسید...
۵) وقتی دوری
تنهایی نزدیکه
قلبم بی تو
می ترسه
تاریکه...
فرامرز
ترکی :
(٢٦)
حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزى
بوْستانلارین گوْل بَسَرى ، قارپیزى
چرچیلرین آغ ناباتى ، ساققیزى
ایندى ده وار داماغیمدا ، داد وئرر
ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر
(٢٧)
بایرامیدى ، گئجه قوشى اوخوردى
آداخلى قیز ، بیگ جوْرابى توْخوردى
هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى
آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق !
بیگ شالینا بایراملیغین باغلاماق !
(٢٨)
شال ایسته دیم منده ائوده آغلادیم
بیر شال آلیب ، تئز بئلیمه باغلادیم
غلام گیله قاشدیم ، شالى ساللادیم
فاطمه خالا منه جوراب باغلادى
خان ننه مى یادا سالیب ، آغلادى
(٢٩)
حیدربابا ، میرزَممدین باخچاسى
باخچالارین تورشا-شیرین آلچاسى
گلینلرین دوْزمه لرى ، طاخچاسى
هى دوْزوْلر گؤزلریمین رفینده
خیمه وورار خاطره لر صفینده
(٣٠)
بایرام اوْلوب ، قیزیل پالچیق اَزَللر
ناققیش ووروب ، اوتاقلارى بَزَللر
طاخچالارا دوْزمه لرى دوْزللر
قیز-گلینین فندقچاسى ، حناسى
هَوَسله نر آناسى ، قایناناسى
(٣١)
باکى چى نین سؤزى ، سوْوى ، کاغیذى
اینکلرین بولاماسى ، آغوزى
چرشنبه نین گیردکانى ، مویزى
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه »
(٣٢)
یومورتانى گؤیچک ، گوللى بوْیاردیق
چاققیشدیریب ، سینانلارین سوْیاردیق
اوْیناماقدان بیرجه مگر دوْیاردیق ؟
على منه یاشیل آشیق وئرردى
ارضا منه نوروزگوْلى درردى
(٣٣)
نوْروز على خرمنده وَل سوْرردى
گاهدان یئنوب ، کوْلشلرى کوْرردى
داغدان دا بیر چوْبان ایتى هوْرردى
اوندا ، گؤردن ، اولاخ ایاخ ساخلادى
داغا باخیب ، قولاخلارین شاخلادى
(٣٤)
آخشام باشى ناخیرینان گلنده
قوْدوخلارى چکیب ، وورادیق بنده
ناخیر گئچیب ، گئدیب ، یئتنده کنده
حیوانلارى چیلپاق مینیب ، قوْواردیق
سؤز چیخسایدى ، سینه گریب ، سوْواردیق
(٣٥)
یاز گئجه سى چایدا سولار شاریلدار
داش-قَیه لر سئلده آشیب خاریلدار
قارانلیقدا قوردون گؤزى پاریلدار
ایتر ، گؤردوْن ، قوردى سئچیب ، اولاشدى
قورددا ، گؤردوْن ، قالخیب ، گدیکدن آشدى
(٣٦)
قیش گئجه سى طؤله لرین اوْتاغى
کتلیلرین اوْتوراغى ، یاتاغى
بوخاریدا یانار اوْتون یاناغى
شبچره سى ، گیردکانى ، ایده سى
کنده باسار گوْلوْب - دانیشماق سسى
(٣٧)
شجاع خال اوْغلونون باکى سوْقتى
دامدا قوران سماوارى ، صحبتى
یادیمدادى شسلى قدى ، قامتى
جؤنممه گین توْیى دؤندى ، یاس اوْلدى
ننه قیزین بخت آیناسى کاس اوْلدى
(٣٨)
حیدربابا ، ننه قیزین گؤزلرى
رخشنده نین شیرین-شیرین سؤزلرى
ترکى دئدیم اوْخوسونلار اؤزلرى
بیلسینلر کى ، آدام گئدر ، آد قالار
یاخشى-پیسدن آغیزدا بیر داد قالار
(٣٩)
یاز قاباغى گوْن گوْنئیى دؤیَنده
کند اوشاغى قار گوْلله سین سؤیَنده
کوْرکچى لر داغدا کوْرک زوْیَنده
منیم روحوم ، ایله بیلوْن اوْردادور
کهلیک کیمین باتیب ، قالیب ، قاردادور
(٤٠)
قارى ننه اوزاداندا ایشینى
گوْن بولوتدا اَییرردى تشینى
قورد قوْجالیب ، چکدیرنده دیشینى
سوْرى قالخیب ، دوْلائیدان آشاردى
بایدالارین سوْتى آشیب ، داشاردى
فارسی :
(٢٦)
از عطر پونه ها به لبِ چشمه سارها
از هندوانه ، خربزه ، در کشتزارها
از سقّز و نبات و از این گونه بارها
مانده است طعم در دهنم با چنان اثر
کز روزهاى گمشده ام مى دهد خبر
(٢٧)
نوروز بود و مُرغ شباویز در سُرود
جورابِ یار بافته در دستِ یار بود
آویخته ز روزنه ها شالها فرود
این رسم شال و روزنه خود رسم محشرى است !
عیدى به شالِ نامزدان چیز دیگرى است !
(٢٨)
با گریه خواستم که همان شب روم به بام
شالى گرفته بستم و رفتم به وقتِ شام
آویخته ز روزنة خانة غُلام
جوراب بست و دیدمش آن شب ز روزنه
بگریست خاله فاطمه با یاد خانْ ننه
(٢٩)
در باغهاى میرزامحمد ز شاخسار
آلوچه هاى سبز وتُرش ، همچو گوشوار
وان چیدنى به تاقچه ها اندر آن دیار
صف بسته اند و بر رفِ چشمم نشسته اند
صفها به خط خاطره ام خیمه بسته اند
(٣٠)
نوروز را سرشتنِ گِلهایِ چون طلا
با نقش آن طلا در و دیوار در جلا
هر چیدنى به تاقچه ها دور از او بلا
رنگ حنا و فَنْدُقة دست دختران
دلها ربوده از همه کس ، خاصّه مادران
(٣١)
با پیک بادکوبه رسد نامه و خبر
زایند گاوها و پر از شیر ، بام و در
آجیلِ چارشنبه ز هر گونه خشک و تر
آتش کنند روشن و من شرح داستان
خود با زبان ترکىِ شیرین کنم بیان :
قیزلار دییه ر : « آتیل ماتیل چرشنبه
آینا تکین بختیم آچیل چرشنبه »
(٣٢)
با تخم مرغ هاى گُلى رنگِ پُرنگار
با کودکان دهکده مى باختم قِمار
ما در قِمار و مادرِ ما هم در انتظار
من داشتم بسى گل وقاپِ قمارها
از دوستان على و رضا یادگارها
(٣٣)
نوروزعلى و کوفتنِ خرمنِ جُوَش
پوشال جمع کردنش و رُفتن از نُوَش
از دوردستها سگ چوپان و عوعوَش
دیدى که ایستاده الاغ از صداى سگ
با گوشِ تیز کرده براى بلایِ سگ
(٣٤)
وقتِ غروب و آمدنِ گلّة دَواب
در بندِ ماست کُرّة خرها به پیچ و تاب
گلّه رسیده در ده و رفته است آفتاب
بر پشتِ کرّه ، کرّه سوارانِ دِه نگر
جز گریه چیست حاصل این کار ؟ بِهْ نگر
(٣٥)
شبها خروشد آب بهاران به رودبار
در سیل سنگ غُرّد و غلتد ز کوهسار
چشمانِ گرگ برق زند در شبانِ تار
سگها شنیده بویِ وى و زوزه مى کشند
گرگان گریخته ، به زمین پوزه مى کشند
(٣٦)
بر اهل ده شبانِ زمستان بهانه اى است
وان کلبة طویله خودش گرمخانه اى است
در رقصِ شعله ، گرم شدن خود فسانه اى است
سِنجد میان شبچره با مغز گردکان
صحبت چو گرم شد برود تا به آسمان
(٣٧)
آمد ز بادکوبه پسرخاله ام شُجا
با قامتى کشیده و با صحبتى رسا
در بام شد سماور سوقاتیش به پا
از بختِ بد عروسى او شد عزاى او
آیینه ماند و نامزد و هاى هایِ او
(٣٨)
چشمانِ ننه قیز به مَثَل آهوى خُتَن
رخشنده را سخن چو شکر بود در دهن
ترکى سروده ام که بدانند ایلِ من
این عمر رفتنى است ولى نام ماندگار
تنها ز نیک و بد مزه در کام ماندگار
(٣٩)
پیش از بهار تا به زمین تابد آفتاب
با کودکان گلولة برفى است در حساب
پاروگران به سُرسُرة کوه در شتاب
گویى که روحم آمده آنجا ز راه دور
چون کبک ، برفگیر شده مانده در حضور
(٤٠)
رنگین کمان ، کلافِ رَسَنهاى پیرزن
خورشید ، روى ابر دهد تاب آن رسَن
دندان گرگ پیر چو افتاده از دهن
از کوره راه گله سرازیر مى شود
لبریز دیگ و بادیه از شیر مى شود
روزگاری بود.از جایی شروع شد و به جایی ختم.
نمی دونم. از کجا شروع شد؟
ها...از آشنایی با وص.. و ثبت نام در این قرارگاه عشق.
گذشت ...
گذشت درس خوندن تو وص... و دوران خوشش.
گذشت فوتبالهای زمین خوش و مسابقات مدرسه و جایزه های استثنایی اونا!!!
گذشت پا کوبیدن تو راهروها و کلاسها و حیاط و نمازخونه و راه پله ها و ...تو وص... و رسیدن به دوره ای به نام پیش دانشگاهی . بازهم تو همون وص... ، مگه می شد از هم دل بکنیم.
و بالاخره محدود شدن اون جمع بچه ها به فقط و فقط 13 نفر(واحد شمارش شتر).
گذشت خرزدنهای واسه کنکور.
گذشت بازی کردن فوتبال بین ساعات درس.(حتی 5 دقیقه)
گذشت غذا خوردنها در ساعات ناهار (خیلی مرتب!)و گوسفند گوسفند گفتن های ناظم مدرسه.
گذشت تا 12 شب توی مدرسه موندن تو ماه رمضون واسه درس خوندن.
گذشت پینگ پنگ بازی کردن ها در بین ساعات درس .(فقط با صابر)
گذشت سالن فوتبال رفتن پنجشنبه ها و در عوض خوراندن سه وعده گسسته به ما.(نوش جان)
گذشت شوخی های پشت وانتی دو داداش و لبخندهای ملیح بعد شوخی آن دونفر و چشمهای بهت زده بقیه.
خوب بود و شاید سخت ولی گذشت هر آنچه گذشت.
در آخر جدایی از مدرسه و. جدایی ما 13 نفر ازهم و رفتن هرکسی به دانشگاهی و آشنایی هریک با سیزده نفرهای دیگر.
هی ...
خوب یا بد گذشت ... یادش بخیر.
ولی حالا خوشحالم که حداقل می تونیم اینجا خاطراتمونو زنده کنیم .
خوش باشید.
When you feel unlovable, unworthy and unclean,
when you think that no one can heal you,
Remember, Friend,
God Can.
وقتی احساس میکنی قابل دوست داشتن نیستی
وقتی احساس بی لیاقتی و نا پاکی می کنی
وقتی احساس می کنی کسی نمی تواند دردهای تو را التیام ببخشد
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تواند
When you think that you are unforgivable
for your guilt and your shame
Remember, Friend,
God Can.
وقتی احساس میکنی قابل بخشش نیستی
برای شرم و گناه هایت
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تواند
When you think that all is hidden
and no one can see within
Remember, Friend,
God Can.
وقتی فکر می کنی همه چیز پنهان است
و هیچکس نمی تونه درون رو ببیند
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تواند
And when you have reached the bottom
And you think that no one can hear
Remember my dear Friend
God Can.
وقتی به انتها می رسی و گمان میکنی
کسی نیست تا صدایت را بشنود
به یاد داشته باش دوست من
خدا می تواند
And when you think that no one can love
The real person deep inside of you
Remember my dear Friend,
God Does.
وقتی گمان میبری کسی نمی تواند
به خود واقعی درون تو عشق بورزد
دوست من٬ به یاد داشته باش
خدا می تواند
فرامرز
ترکی :
(١٦)
حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى
کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى
قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى
بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى
اوْخویئدیم : « چوْبان ، قیتر قوزونى »
(١٧)
حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده
بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده
بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده
گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر
خلوتلیوْب ، بولاخدان سو ایچللر
(١٨)
بىچین اوْستى ، سونبول بیچن اوْراخلار
ایله بیل کى ، زوْلفى دارار داراخلار
شکارچیلار بیلدیرچینى سوْراخلار
بیچین چیلر آیرانلارین ایچللر
بیرهوشلانیب ، سوْننان دوروب ، بیچللر
(١٩)
حیدربابا ، کندین گوْنى باتاندا
اوشاقلارون شامین ئییوب ، یاتاندا
آى بولوتدان چیخوب ، قاش-گؤز آتاندا
بیزدن ده بیر سن اوْنلارا قصّه ده
قصّه میزده چوخلى غم و غصّه ده
(٢٠)
قارى ننه گئجه ناغیل دییَنده
کوْلک قالخیب ، قاپ-باجانى دؤیَنده
قورد گئچینین شنگوْلوْسون یینده
من قاییدیب ، بیرده اوشاق اوْلئیدیم
بیر گوْل آچیب ، اوْندان سوْرا سوْلئیدیم
(٢١)
عمّه جانین بال بلله سین ییه ردیم
سوْننان دوروب ، اوْس دوْنومى گییه ردیم
باخچالاردا تیرینگَنى دییه ردیم
آى اؤزومى اوْ ازدیرن گوْنلریم !
آغاج مینیپ ، آت گزدیرن گوْنلریم !
(٢٢)
هَچى خالا چایدا پالتار یوواردى
مَمَد صادق داملارینى سوواردى
هئچ بیلمزدیک داغدى ، داشدى ، دوواردى
هریان گلدى شیلاغ آتیب ، آشاردیق
آللاه ، نه خوْش غمسیز-غمسیز یاشاردیق
(٢٣)
شیخ الاسلام مُناجاتى دییه ردى
مَشَدرحیم لبّاده نى گییه ردى
مشْدآجلى بوْز باشلارى ییه ردى
بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون ، توْى اوْلسون
فرق ائلَمَز ، هر نوْلاجاق ، قوْى اولسون
(٢٤)
ملک نیاز ورندیلین سالاردى
آتین چاپوپ قئیقاجیدان چالاردى
قیرقى تکین گدیک باشین آلاردى
دوْلائیا قیزلار آچیپ پنجره
پنجره لرده نه گؤزل منظره !
(٢٥)
حیدربابا ، کندین توْیون توتاندا
قیز-گلینلر ، حنا-پیلته ساتاندا
بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
منیم ده اوْ قیزلاروندا گؤزوم وار
عاشیقلارین سازلاریندا سؤزوم وار
فاسی :
(١٦)
حیدربابا ، ز صخره و سنگت به کوهسار
کبکت به نغمه ، وز پیِ او جوجه رهسپار
از برّة سفید و سیه ، گله بى شمار
اى کاش گام مى زدم آن کوه و درّه را
مى خواندم آن ترانة « چوپان و برّه » را
(١٧)
در پهندشتِ سُولى یِئر ، آن رشک آفتاب
جوشنده چشمه ها ز چمنها ، به پیچ و تاب
بولاغ اوْتى شناورِ سرسبز روى آب
زیبا پرندگان چون از آن دشت بگذرند
خلوت کنند و آب بنوشند و بر پرند
(١٨)
وقتِ درو ، به سنبله چین داسها نگر
گویى به زلف شانه زند شانه ها مگر
در کشتزار از پىِ مرغان ، شکارگر
دوغ است و نان خشک ، غذاى دروگران
خوابى سبک ، دوباره همان کارِ بى کران
(١٩)
حیدربابا ، چو غرصة خورشید شد نهان
خوردند شام خود که بخوابند کودکان
وز پشتِ ابر غمزه کند ماه آسمان
از غصّه هاى بى حدِ ما قصّه ساز کن
چشمان خفته را تو بدان غصّه باز کن
(٢٠)
قارى ننه چو قصّة شب ساز میکند
کولاک ضربه اى زده ، در باز مى کند
با گرگ ، شَنگُلى سخن آغاز مى کند
اى کاش بازگشته به دامان کودکى
یک گل شکفتمى به گلستان کودکى
(٢١)
آن لقمه هاى نوشِ عسل پیشِ عمّه جان
خوردن همان و جامه به تن کردنم همان
در باغ رفته شعرِ مَتل خواندن آنچنان !
آن روزهاى نازِ خودم را کشیدنم !
چو بى سوار گشته به هر سو دویدنم !
(٢٢)
هَچى خاله به رود کنار است جامه شوى
مَمّد صادق به کاهگلِ بام ، کرده روى
ما هم دوان ز بام و زِ دیوار ، کو به کوى
بازى کنان ز کوچه سرازیر مى شدیم
ما بى غمان ز کوچه مگر سیر مى شدیم !
(٢٣)
آن شیخ و آن اذان و مناجات گفتنش
مشدى رحیم و دست یه لبّاده بردنش
حاجى على و دیزى و آن سیر خوردنش
بودیم بر عروسى وخیرات جمله شاد
ما را چه غم ز شادى و غم ! هر چه باد باد !
(٢٤)
اسبِ مَلِک نیاز و وَرَندیل در شکار
کج تازیانه مى زد و مى تاخت آن سوار
دیدى گرفته گردنه ها را عُقاب وار
وه ، دختران چه منظره ها ساز کرده اند !
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند !
(٢٥)
حیدربابا ، به جشن عروسى در آن دیار
زنها حنا - فتیله فروشند بار بار
داماد سیب سرخ زند پیش پاىِ یار
مانده به راهِ دخترکانِ تو چشمِ من
در سازِ عاشقانِ تو دارم بسى سخن
مادری پسرش را به نزد مهاتما گاندی برد و خواهش کرد : مهاتما ، لطفاً پسر من را نصیحت کنید که شکر نخورد.
گاندی پش از لحظه ای مکث گفت : پسرت را دو هفته دیگر نزد من بیاور .
دو هفته بعد زن با پسرش بازگشت . گاندی خوب در چشمان پسرک نگریست و گفت : شکر نخور.
زن ، سپاسگزار اما بهت زده ، پرسید : برای چه از من خواستید دو هفته بعد بیایم ؟ میتوانستید همان بار پیش این حرف را بزنید !
وگاندی پاسخ داد : دوهفته پیش ، من خودم شکر خورده بودم.
*بابی جون*
یک روز عصر پسر کوچولوی ما پیش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود رفت و نامه ای را که برایش نوشته بود به او داد. مادر ، پس از خشک کردن دستهایش با پیش بند ، نامه را خواند. مضمون نامه چنین بود:
برای اصلاح چمن 5دلار
برای مرتب کردن اتاقم در طول هفته 1دلار
برای رفتن به فروشگاه جهت خرید برای شما نیم دلار
برای نگهداری از برادر کوچک به هنگام خرید شما نیم دلار
برای خالی کردن ظرف آشغال 1دلار
برای دریافت برگ صد آفرین از معلم 5دلار
برای تمیز کردن حیاط و بیل زدن باغچه 2دلار
بقیه ماجرا از این قرار است که مادر به چسرش که منتظر جواب ایستاده بود نگاهی انداخت و پسر به نظرم در صدد خواندن افکار و خاطراتی بود که از ذهن مادر خطور می کرد. پس از لحظه ای ، مادر قلم را برداشت ، نامه ای را که پسرش نوشته بود برگرداند و مطالب زیر را روی آن نوشت:
برای نه ماه حمل تو ، توئی که درون من رشد می کردی ، مجانی.
برای تمام آن شبهایی که کنار تو بیدار نشسته ام ، از تو پرستاری کرده ام و برای سلامتی ات دعا کرده ام ، مجانی.
برای تمامی روزهای سخت ، و اشکهایی که در سالیان دراز مسبب آنها بوده ای ، مجانی.
وقتی که همه اینها رو روی هم جمع کنی ، هزینه عشق و علاقه من به تو ، مجانی.
برای تمام شبهایی که سرشار از بیم و هراس بود و برای تمام آن نگرانی هایی که می دانستم در سر راهمان خواهد بود ، مجانی.
برای اسباب بازی ها ، غذاها ، لباس ها ، و حتی برای پاک کردن دماغت ، پسرم ، مجانی.
ووقتی که همه اینها رو رو هم جمع کنی ، هزینه کل عشق واقعی ، مجانی.
وقتی که پسرک خواندن همه آن چیزهایی را که مادرش برایش نوشته بود ، به پایان رساند ، دانه های درشت اشک از گونه هایش پایین چکید . سپس ، صاف در چشمان مادرش نگریست و گفت: ((مامان باور کن که دوستت دارم.)) و سپس قلم را به دست گرفت و با خطی درشت زیر دستخط مادرش نوشت : ((کل مبلغ دریافت شد.))
*بابی جون*
روزی لئو بوسکالیا ، نویسنده وسخنران مشهور ، درباره مسابقه ای که در آن از او به عنوان داور دعوت به عمل آمده بود ، صحبت میکرد. هدف از این مسابقه انتخاب غمخوارترین کودک بود.
برنده مسابقه پسر بچه چهارساله ای بود که در همسایگی دیوار به دیوارشان پیرمردی زندگی می کرد که به تازگی همسرش را از دست داده بود. پسرک کوچولو با مشاهده اینکه پیرمرد می گرید ، وارد خانه او شده ، از دامنش بالا رفته و در آغوشش نشسته بود. وقتی مادر پسرک از او پرسیده بود که به همسایه پیر چه گفته بودی ، پسرک کوچولو پاسخ داده بود که : ((هیچی ، فقط کمکش کردم که گریه کند.))
*بابی جون*
ترکی :
(٦)
حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى
عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى
هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى
بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار
ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار
(٧)
حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز
عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز
نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز
بیزد ، واللاه ، اونوتماریق سیزلرى
گؤرنمسک حلال ائدوْن بیزلرى
(٨)
حیدربابا ، میراژدر سَسلننده
کَند ایچینه سسدن - کوْیدن دوْشنده
عاشیق رستم سازین دیللندیرنده
یادوندادى نه هؤلَسَک قاچاردیم
قوشلار تکین قاناد آچیب اوچاردیم
(٩)
شنگیل آوا یوردى ، عاشیق آلماسى
گاهدان گئدوب ، اوْردا قوْناق قالماسى
داش آتماسى ، آلما ، هیوا سالماسى
قالیب شیرین یوخى کیمین یادیمدا
اثر قویوب روحومدا ، هر زادیمدا
(١٠)
حیدربابا ، قورى گؤلوْن قازلارى
گدیکلرین سازاخ چالان سازلارى
کَت کؤشنین پاییزلارى ، یازلارى
بیر سینما پرده سى دیر گؤزوْمده
تک اوْتوروب ، سئیر ائده رم اؤزوْمده
(١١)
حیدربابا ، قره چمن جاداسى
چْووشلارین گَلَر سسى ، صداسى
کربلیا گئدنلرین قاداسى
دوْشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزوْنه
تمدّونون اویدوخ یالان سؤزوْنه
(١٢)
حیدربابا ، شیطان بیزى آزدیریب
محبتى اوْرکلردن قازدیریب
قره گوْنوْن سرنوشتین یازدیریب
سالیب خلقى بیر-بیرینن جانینا
باریشیغى بلشدیریب قانینا
(١٣)
گؤز یاشینا باخان اوْلسا ، قان آخماز
انسان اوْلان بئلینه تاخماز
آمما حئییف کوْر توتدوغون بوراخماز
بهشتیمیز جهنّم اوْلماقدادیر !
ذى حجّه میز محرّم اوْلماقدادیر !
(١٤)
خزان یئلى یارپاخلارى تؤکنده
بولوت داغدان یئنیب ، کنده چؤکنده
شیخ الاسلام گؤزل سسین چکنده
نیسگیللى سؤز اوْرکلره دَیَردى
آغاشلار دا آللاها باش اَیَردى
(١٥)
داشلى بولاخ داش-قومونان دوْلماسین !
باخچالارى سارالماسین ، سوْلماسین !
اوْردان کئچن آتلى سوسوز اولماسین !
دینه : بولاخ ، خیرون اوْلسون آخارسان
افقلره خُمار-خُمار باخارسان
فارسی :
(٦)
حیدربابا ، ز راه تو کج گشت راه من
عمرم گذشت و ماند به سویت نگاه من
دیگر خبر نشد که چه شد زادگاه من
هیچم نظر بر این رهِ پر پرپیچ و خم نبود
هیچم خبر زمرگ و ز هجران و غم نبود
(٧)
بر حقِّ مردم است جوانمرد را نظر
جاى فسوس نیست که عمر است در گذر
نامردْ مرد ، عمر به سر مى برد مگر !
در مهر و در وفا ، به خدا ، جاودانه ایم
ما را حلال کن ، که غریب آشیانه ایم
(٨)
میراَژدَر آن زمان که زند بانگِ دلنشین
شور افکند به دهکده ، هنگامه در زمین
از بهر سازِ رستمِ عاشق بیا ببین
بى اختیار سوى نواها دویدنم
چون مرغ پرگشاده بدانجا رسیدنم
(٩)
در سرزمینِ شنگل آوا ، سیبِ عاشقان
رفتن بدان بهشت و شدن میهمانِ آن
با سنگ ، سیب و بِهْ زدن و ، خوردن آنچنان !
در خاطرم چو خواب خوشى ماندگار شد
روحم همیشه بارور از آن دیار شد
(١٠)
حیدربابا ، قُورى گؤل و پروازِ غازها
در سینه ات به گردنه ها سوزِ سازها
پاییزِ تو ، بهارِ تو ، در دشتِ نازها
چون پرده اى به چشمِ دلم نقش بسته است
وین شهریارِ تُست که تنها نشسته است
(١١)
حیدربابا ، زجادّة شهر قراچمن
چاووش بانگ مى زند آیند مرد و زن
ریزد ز زائرانِ حَرَم درد جان وتن
بر چشمِ این گداصفتانِ دروغگو
نفرین بر این تمدّنِ بى چشم و آبرو
(١٢)
شیطان زده است است گول و زِ دِه دور گشته ایم
کنده است مهر را ز دل و کور گشته ایم
زین سرنوشتِ تیره چه بى نور گشته ایم
این خلق را به جان هم انداخته است دیو
خود صلح را نشسته به خون ساخته است دیو
(١٣)
هرکس نظر به اشک کند شَر نمى کند
انسان هوس به بستن خنجر نمى کند
بس کوردل که حرف تو باور نمى کند
فردا یقین بهشت ، جهنّم شود به ما
ذیحجّه ناگزیر ، محرّم شود به ما
(١٤)
هنگامِ برگ ریزِ خزان باد مى وزید
از سوى کوه بر سرِ دِه ابر مى خزید
با صوت خوش چو شیخ مناجات مى کشید
دلها به لرزه از اثر آن صلاى حق
خم مى شدند جمله درختان براى حق
(١٥)
داشلى بُولاخ مباد پُر از سنگ و خاک و خَس
پژمرده هم مباد گل وغنچه یک نَفس
از چشمه سارِ او نرود تشنه هیچ کس
اى چشمه ، خوش به حال تو کانجا روان شدى
چشمى خُمار بر افقِ آسمان شدى