حرف دل

به جای دسته گلی که فردا بر سر قبرم می گذاری امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن. به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم نثار میکنی امروز با تبسمی شادم کن. به جای متنهای تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها مینویسی امروز با پیامی کوچک خوشحالم کن من امروز به تو احتیاج دارم نه فردا

 

جبر زمانه بود که مرا با گریه، به دنیا آورد با گریه از دنیا برد پس این دنیا پیش چشمان من، قطره ای اشک بیش نیست

 

آخر ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید؟؟؟ سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید آن همه عهد فراموشت شد؟؟ چشم من روشن روی تو سپید .... جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید!!!!

معذرت خواهی

سلام به همه ی شما که لطف میکنید و مطالب ما رو میخونید

شرمنده ام به خدا . از همه ی همکلاسی ها معذرت میخوام که یه ماهی بود ازم خبری نبود .

آخه درگیر امتحانای دانشگاه بودم . روم به دیوار از 1 تا 25 تیر امتحان داشتم .

در ضمن ما بچه های همکلاسی که تو تهرانیم دلمون واسه فرامرز جون خیلی تنگ شده . آخه دیر اومد و زود رفت . تازه داشتیم به بودنش عادت میکردیم که رفت .

امیدوارم بتونم این مدتی که نبودمو جبران کنم

رضا

سوختگی

پسرک کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه اولیاء و مدرسه ، در دبستانشان حضور به هم رساند . مادر ، علیرغم بی میلی پسرش ، دعوت او را پذیرفت . این نخستین باری بود که همکلاسیها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهری مادرش شرمنده و خجل بود . درست است که مادر او زن بسیار زیبایی بود ، اما سوختگی شدیدی روی صورت مادرش وجود داشت که تقریباً سرتاسر سمت راست صورتش را پوشانده بود . پسرک کوچولو هرگز مایل نبود که در مورد علت و یا چگونگی سوختگی صورت مادرش صحبت کند .

افراد حاضر در جلسه اولیاء و مدرسه ، علیرغم سوختگی صورت مادر ، تحت تاثیر مهربانی و زیبایی طبیعی او قرار گرفتند ، اما پسرک کوچولو هنوز شرمنده و خجل بود و خودش را از هر کسی پنهان می کرد . در هر حال ، او جایی در نزدیکی مادر و معلمش پنهان شده بود که مکالمه زیر را شنید :

معلم پرسید : ((چی شد که صورتتان سوخت ؟ ))

مادر پاسخ داد : ((وقتی پسرم خیلی کوچولو بود ، اتاقی که توش خوابیده بود ، یهو آتش گرفت . آتش به قدری غیر قابل کنترل بود که همه ترسیدند وارد اتاق شده و او را نجات دهند . به همین خاطر خودم این کار را کردم . داشتم به طرف تختش می دویدم که دیدم تیری در حال افتادن است . خودم را روی پسرم انداختم و کوشیدم که سپر جانش باشم . بیهوش و گوش روی زمین کوبیده شدم ، اما شانس آوردم که مامور آتش نشانی سر رسید و هر دوی ما را نجات داد .)) او دستی به طرف سوخته صورتش کشید و ادامه داد : (( جای سوختگی تا ابد ماندگار خواهد بود ، اما تا به امروز هرگز از عملی که کردم پشیمان نیستم . ))

 در این لحظه ، پسرک کوچولو دوان دوان از مخفیگاهش بیرون آمد و با چشمانی پر از اشک به طرف مادرش شتافت . او مادرش را سخت در آغوش گرفت و وجود سرشار از ایثار و فداکاری اورا احساس کرد . پسرک کوچولو دست مادرش را تا پایان آن روز سفت و محکم در دستش گرفت و ول نکرد .

   *بابی جون*        

یه تجربه

روزی بابام می گفت هر آدمی در طول زندگی خود تنها یک یا نهایتاً دو دوست داره ، بیش از این تعداد هم امکان نداره داشته باشه . من خندیدم و در همون لحظه همه دوستام جلوی چشمم اومدن و گفتم : من در حال حاضر کلی دوست دور و برم هست و مطمئنم تا آخر باهامن . این بار نوبت بابام بود که یه لبخند معنی داری زد و گفت : دوستی که من می گم با دوستی که تو منظورته کلی فرق می کنه . ضمناً الان خیلی زوده واسه شمردن دوستای واقعیت .

   ولی اون یک یا دو دوست واقعی رو خوب حفظشون کن.

حالا کم کم دارم معنی حرف بابامو می فهمم...

 

*بابیجون*

چه خبر ؟

به هر حال بعد از کلی سگ دو زدن و خرخونی کردن امتحانای منم تموم شد . در کل بد نبود ولی بالاخره چون با جام جهانی غاطی شده بود نه از درس خوندن چیزی فهمیدیم نه از فوتبال .

راستی یادم رفت بابت اینکه چند وقتی متنی نمی نوشتم عذرخواهی کنم ولی خوب علتش رو اول گفتم که مثلاً درس می خوندم . حالا هم 3 ماه خالی رو جلوی خودم دارم . برنامه هایی برای این مدت دارم . مثلاً قراره با فرامرزجون یه کاری رو شروع کنیم . با یکی از دوستان دیگه هم قراره که یه کار اساسی رو بگیریم دستمونو شروع به کار کنیم که امیدوارم هردو کار به خوبی جواب بده . با یکی از دوستان دیگه هم قراره که درس بخونیم . می خوام درسای 4 ترم گذشته رو مرور کنم .

به هرحال قراره یه جورایی صبح تا شب وقتمون پر باشه . خلاصه اذیتتون نکنم اگه کاری داشتید ما درخدمتیم البته فقط شب تا صبح .

همکلاسیا! اگه برنامه ای برای تابستون داشتید بنویسید تا استفاده کنیم .

خوش باشید.

 

* بابی جون *  

نکته!

      با سلام به همکلاسی ها و عزیزان بازدید کننده. جا داره تشکر کنم از شما که مطالب من رو میخونید و برام کامنت میذارید. نکته ای رو بر خلاف میلم لازم دیدم که بگم . من با نفس  دوسته معمولی هستیم. عزیزان در نظرات به مراد اشاره کرده بودند که من لازم دیدم فعلا تصحیح کنم.

شاید حرف دلم رو خیلی تند نوشتم. شاید قلمم تندروی کرده. شاید...   در هر صورت ببخشید.

در آخر فقط میتونم به حقیقتی تاکید کنم که : خدا خیلی بزرگه...

یا حق

فرامرز

I still

Who are you now
Are you still the same
Or did you change somehow
What do you do
At this very moment
When I think of you
And when I'm looking back
How we were young and stupid
Do you remember that

No matter how I fight it, can't deny it
Just can't let you go


I still need you
I still care about you
Though everything's been said and done
I still feel you like I'm right beside you
But still no word from you

Now look at me
Instead of moving on
I refuse to see
That I keep coming back
Yeah, I'm stuck in a moment
That wasn't meant to last )

I've tried to fight it, can't deny it
You don't even know that


I still need you
I still care about you
Though everything's been said and done
I still feel you like I'm right beside you
But still no word from you


I wish I could find you
Just like you found me, then I
Would never let you go

(Need you, care about you)
Though everything's been said and done )
I still feel you )
Like I'm right beside you

But still no word from you

 

words:Backstreet Boys

فرامرز

۸۳۳۶

امروز درست یک هفته هست که ندیدمش...

 

فرامرز

نفس

امان از تنهایی شبهایی که به یاد آن کسی باشی که به یاد تو نباشد و تو رو عاشقانه نخواهد...

کوتاه می کنم
کودکانه
به حیله قلم
راه را به ره
که زودتر بیایی
تو اما
درازتر می کنی
زیرکانه به نیرنگ سفر
فاصله ها را
که هیچ وقت نیایی

 

فرامرز

بی بهانه

* ایام امتحاناته و وبلاگ یه ذره از رونق افتاده. از همکلاسی ها تشکر میکنم که با این حجم درسی که دارن بازم مطلب میدن و وبلاگ رو سر پا نگه میدارن. ولی تعداد بازدیدکننده ها کم شده که اونم توجیه پذیره. عزیزان بازدید کننده بدونن دلگرمیه ما همکلاسی ها به نظر هایی هست که میذارن. نذارین دلمون سرد بشه...

** قراره یه جلسه ی رسمی با همکلاسی ها بذارم و در مورد سیاست وبلاگ و آینده ی وبلاگ به رایزنی بپردازیم تا وبلاگ از روزمرگی در بیاد و مثل همیشه قدمهایی که برمیداریم رو به جلو باشه.

در ضمن یه دعوت به همکاری در مورد یک پروژه دانشگاهی باید بکنم . در حال حاضر مشغول تنظیم دعوتنامه هستم.

*** ترم من تموم شد. امتحانامو خوب یا بد دادم و اومدم تهران برای تجدید دیدار و استراحت. دلم برای فاتیما تنگ شده. مطلب هم نمیده. منم روم نمیشه هی بهش بگم.نمیخوام فکر کنه باید رفع تکلیف کنه. منتظر میمونم هر وقت خودش احساس نوشتن کرد بنویسه. هنوز هیچی نشده دلم برای همه ی بچه های موناش تنگ شده.بهزاد.سینا.سهیل.ابی.فرشاد.زینب.  از طرفی هم خوشحالم که اومدم تهران و همکلاسی ها رو دیدم. هنوز سعادت دیدن بابی جون رو پیدا نکردم! امتحان داره منم نمیخوام مزاحمش بشم.ایشالا تو جلسه میبینمش.

**** برای علاقه مندان به ادامه ی داستان نفس باید بگم :

فری رفت به نفس گفت. نفس قبول کرد که فقط با هم دوست باشن.

بیشتر از این نمیگم. سعی دارم یه شعر تنظیم کنم.اقتباس کنم. نمیدونم اسمش چیه . میخوام یه ترانه رو به موضوع نفس و فری عوض کنم و بنویسم. شاید اسمش رو بذارم قطعه بهتر باشه. آخه من شاید نتونم بصورت شعر درش بیارم. سواده ادبیاتم کمه دیگه. ببخشید...

*****

      بی بهانه یاد من باش...

 

فرامرز