-
آمین!
دوشنبه 2 مرداد 1385 15:46
تو یکی از متن های قبلی فرامرز جون نوشته بود که بابی تو نظرسنجی فقط یه آمین گفته بود ، ولی فرامرزجون درسته که آمین تنها 4 حرفه ولی معانی و مفاهیم عمیقی توش پنهونه : آمین ! آ : آشکارا تو را در وجودم حس می کنم و با تضرع و زاری دست به سویت دراز می کنم . م : می خواهمت بی ریا . ی : یکتایی ات را می پرستم و به همین یکتایی ات...
-
نفس نامه (۲)
دوشنبه 2 مرداد 1385 13:36
یادمه یه آرزو بود همیشه موندن با تو واسه زخم دل تنهام یادمه تو بودی مرهم ولی اون روزا گذشته دیگه نیستی که بدونی کاش میشد بهت میگفتم من میخوام پیشم بمونی با یه دنیا اشک و غصه نمیخوام بی تو بمونم توی این غروب دلگیر شعر رفتن و بخونم ولی اون روزا گذشته شاید از یاد تو رفتن کاشکی بودی و میدیدی من هنوز چشم به راهم تو صدامو...
-
حرف دل
یکشنبه 1 مرداد 1385 17:16
اگر میدانی در این جهان کسی هست که با دیدنش رنگ رخسارت تغییر میکند و صدای قلبت آبرویت را به تاراج میبرد، مهم نیست که او مال تو باشد، مهم این است که فقط باشد: زندگی کند، لذّت ببرد و نفس بکشد خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروی. دو تا دست داد تا نگه داری. دو گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن داد ولی چرا فقط یک قلب...
-
جواب دعا
یکشنبه 1 مرداد 1385 15:07
یکی دو پست پیش یه دعا کردم. دیشب خدا جوابش رو برام فرستاد!. بد نیست شما هم بخونیدش. شاید با این کار بابی جون فقط آمین نگه!! چیزای دیگه هم بگه که به دردم بخوره !!! فرامرز جان سلام ...به من نگفته بودی چه شد خودم فهمیدم! میدانم هر از گاهی دلت تنگ میشود.همان دل بزرگی که جای من در آن است آنقدر تنگ میشود که حتی یادت میرود...
-
نفس نامه(۱)
شنبه 31 تیر 1385 19:48
اینم از اون شعر هایی که قول داده بودم که به اسم "" نفس نامه"" پابلیش میکنم. دیدن تو گرچه از دور واسه ی من یه جور امیده یه چیزی مثل جادو که بهم رهایی میده این مهمه که میدونم واسه ی من چقدر عزیزی من که جام عشق رو دادم چه بنوشی چه بریزی... فرامرز
-
کیش بی نفس ۱
شنبه 31 تیر 1385 19:43
امروز با بهزاد رفتم میتا کیش. دوباره زد تو پر من. حرف نفس شد شروع کرد رو اعصاب من راه رفتن. رفتم خونه نماز خوندم که نزنمش! راستی بالاخره یکی فهمید ما اینجا خودمونو به خریت مزنیم. یا خیلی چیزا بودیم و الان هیچی نشون نمیدیم یا هیچی نبودیمو الان داریم خودمونو خیلی چیزا نشون میدیم. اینجاشو خودتون تصمیم بگیرید! فاطیما اصلا...
-
حرف دل
شنبه 31 تیر 1385 15:37
اگه روزی گذرت به بیابونی افتاد و تو اون بیابون پرنده ی دل شکسته ای رو دیدی برو پیشش و بهش بخند … شاید اون پرنده ی دل شکسته من باشم … دوست خوب اونیه که دستتو بگیره ولی قلب تورو لمس کنه … دیگه نه از دوستی میگم و نه از عشق … تو خودت از هر گفته گویا تری … زندگی آب راهیست به نام وفا … میریزد به جویی به نام صفا … میرود به...
-
خلاصه تعطیلات ترم
جمعه 30 تیر 1385 15:28
۱) خب ما برگشتیم! یه مدت وبلاگ خوابیده بود، همکلاسی ها امتحان داشتن منم جو گیر شدم پست ندادم!! آخه تهران که بودم با پراید پیچیده بودم به بازی(یعنی خر کیف بودم!). ببین کار ما به کجا رسیده که نوه ی بزرگه پسریه حاج حسن آقای جواهر سازه کبیر سوار پراید میشه تازه حالم میکنه که بی ماشین نبوده!!! خلاصه کنم برات که تهران در...
-
حرف دل
پنجشنبه 29 تیر 1385 12:33
غروب خورشید رفت … گلی به دنبال خورشید میگشت که ستاره ای چشمک زد … گل سرش را پایین انداخت … آری … گل ها هیچگاه خیانت نمی کنند از من پرسید زندگی رو بیشتر دوست داری یا منو ؟؟؟ گفتم زندگیو . قهر کردو رفت … در حالی که نمی دانست که او خود تمام زندگی من بود … رضا
-
حرف دل
چهارشنبه 28 تیر 1385 14:57
با معذرت خواهی از شما یادم رفت زیر متن پایینی اسممو بنویسم بی نشان از او در خود می شکستم و نهیب بازگشت در گوش و جانم زبانه می کشید باز گرد... و بشکن ظلمات و سکوت را سکوت را... سکوت را... فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت میبخشد.مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد. (...
-
حرف دل
چهارشنبه 28 تیر 1385 11:40
به جای دسته گلی که فردا بر سر قبرم می گذاری امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن. به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم نثار میکنی امروز با تبسمی شادم کن. به جای متنهای تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها مینویسی امروز با پیامی کوچک خوشحالم کن من امروز به تو احتیاج دارم نه فردا جبر زمانه بود که مرا با گریه، به دنیا آورد با گریه از...
-
معذرت خواهی
سهشنبه 27 تیر 1385 10:48
سلام به همه ی شما که لطف میکنید و مطالب ما رو میخونید … شرمنده ام به خدا . از همه ی همکلاسی ها معذرت میخوام که یه ماهی بود ازم خبری نبود . آخه درگیر امتحانای دانشگاه بودم . روم به دیوار از 1 تا 25 تیر امتحان داشتم . در ضمن ما بچه های همکلاسی که تو تهرانیم دلمون واسه فرامرز جون خیلی تنگ شده . آخه دیر اومد و زود رفت ....
-
سوختگی
شنبه 24 تیر 1385 23:21
پسرک کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه اولیاء و مدرسه ، در دبستانشان حضور به هم رساند . مادر ، علیرغم بی میلی پسرش ، دعوت او را پذیرفت . این نخستین باری بود که همکلاسیها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهری مادرش شرمنده و خجل بود . درست است که مادر او زن بسیار زیبایی بود ، اما سوختگی شدیدی روی...
-
یه تجربه
شنبه 17 تیر 1385 16:05
روزی بابام می گفت هر آدمی در طول زندگی خود تنها یک یا نهایتاً دو دوست داره ، بیش از این تعداد هم امکان نداره داشته باشه . من خندیدم و در همون لحظه همه دوستام جلوی چشمم اومدن و گفتم : من در حال حاضر کلی دوست دور و برم هست و مطمئنم تا آخر باهامن . این بار نوبت بابام بود که یه لبخند معنی داری زد و گفت : دوستی که من می گم...
-
چه خبر ؟
چهارشنبه 14 تیر 1385 15:08
به هر حال بعد از کلی سگ دو زدن و خرخونی کردن امتحانای منم تموم شد . در کل بد نبود ولی بالاخره چون با جام جهانی غاطی شده بود نه از درس خوندن چیزی فهمیدیم نه از فوتبال . راستی یادم رفت بابت اینکه چند وقتی متنی نمی نوشتم عذرخواهی کنم ولی خوب علتش رو اول گفتم که مثلاً درس می خوندم . حالا هم 3 ماه خالی رو جلوی خودم دارم ....
-
نکته!
سهشنبه 6 تیر 1385 00:41
با سلام به همکلاسی ها و عزیزان بازدید کننده. جا داره تشکر کنم از شما که مطالب من رو میخونید و برام کامنت میذارید. نکته ای رو بر خلاف میلم لازم دیدم که بگم . من با نفس دوسته معمولی هستیم. عزیزان در نظرات به مراد اشاره کرده بودند که من لازم دیدم فعلا تصحیح کنم. شاید حرف دلم رو خیلی تند نوشتم. شاید قلمم تندروی کرده....
-
I still
دوشنبه 5 تیر 1385 14:33
Who are you now Are you still the same Or did you change somehow What do you do At this very moment When I think of you And when I'm looking back How we were young and stupid Do you remember that No matter how I fight it, can't deny it Just can't let you go I still need you I still care about you Though everything's...
-
۸۳۳۶
یکشنبه 4 تیر 1385 17:50
امروز درست یک هفته هست که ندیدمش... فرامرز
-
نفس
جمعه 2 تیر 1385 23:57
امان از تنهایی شبهایی که به یاد آن کسی باشی که به یاد تو نباشد و تو رو عاشقانه نخواهد... کوتاه می کنم کودکانه به حیله قلم راه را به ره که زودتر بیایی تو اما درازتر می کنی زیرکانه به نیرنگ سفر فاصله ها را که هیچ وقت نیایی فرامرز
-
بی بهانه
جمعه 2 تیر 1385 11:19
* ایام امتحاناته و وبلاگ یه ذره از رونق افتاده. از همکلاسی ها تشکر میکنم که با این حجم درسی که دارن بازم مطلب میدن و وبلاگ رو سر پا نگه میدارن. ولی تعداد بازدیدکننده ها کم شده که اونم توجیه پذیره. عزیزان بازدید کننده بدونن دلگرمیه ما همکلاسی ها به نظر هایی هست که میذارن. نذارین دلمون سرد بشه... ** قراره یه جلسه ی رسمی...
-
بابا لالا نکن !
پنجشنبه 1 تیر 1385 14:27
سراپا درد ، افتادم به بستر تب تلخی به جانم آتش افروخت دلم ، در سینه ، طبل مرگ می کوفت تنم ، از سوز تب ، چون کوره می سوخت ملال از چهره مهتاب می ریخت شرنگ ، از جام جان ، لبریز می شد به زیر بال شبکوران شبگرد ، سکوت شب ، خیال انگیز می شد . چو ره گم کرده ای در ظلمت شب که زار و خسته واماند ز رفتار ز پا افتاده بودم ، تشنه ،...
-
داستان : خبر خوش
دوشنبه 29 خرداد 1385 18:08
روزی روبرت دو ونسزو ، گلف باز بزرگ آرژانتینی ، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب در مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن باشگاه می شود تا آماده رفتن شود . پس از ساعتی ، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود . زن پیروزیش را به او تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که...
-
نکته های کوچک زندگی
یکشنبه 28 خرداد 1385 16:39
· هرگز گره ای را که می شود باز کرد ، نبر . · در قرض دادن به پول به دوستانت احتیاط کن . مبادا هردو را از دست بدهی . · ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن . · هرگز امید را از کسی سلب نکن ، شاید این تنها چیزی باشد که دارد . · گوش کردن یاد بگیر . فرصت ها گاه با صدای بسیار آهسته در می زنند . · از زمان یا کلمات با بی توجهی...
-
معماری مدرن
جمعه 26 خرداد 1385 04:12
نمــازخانــه باشگــاه آرارات نمــونــه ای خــوب از معمـــاری مـــدرن از روزنامه همشهری اگر به دنبــال نمـونه هایی از معمــاری ارزشمند در میان انبـــوه بافت شهری تهـــران که در دهــه های اخیر تولید شده است بگردید، مجبور خواهــید بود به تعـداد کمی بنا بسـنده کنید. یکی از این تک بناهای منفــرد نمــازخانه باشگاه آرارات...
-
یاد اون روزا به خیر
پنجشنبه 25 خرداد 1385 20:55
سلام به تمام بچه های همکلاسی یاد اون روزا به خیر که تازه وارد به قول بابی میعاد گاه عشق شده بودیم … یاد اون روزا به خیر که کم کم داشتیم با بروبچه های کلاس صمیمی می شدیم … یاد اون روزا به خیر که یه ناظم داشتیم مثل گل : جناب آقای سالاری که هرچی از خوبی های ایشون بگیم کم گفتیم … یاد اون روزا به خیر که با بابی و ممد تو یه...
-
داستان : پاکو به خانه برگرد.
چهارشنبه 24 خرداد 1385 00:52
مردی به نام خورخه از شهر کوچکی واقع در اسپانیا با پسر جوانش پاکو مشاجره شدیدی کرد . روز بعد خورخه متوجه شد که تخت پسرش خالی است . او از خانه فرار کرده بود . خورخه که از کار خود شدیداً احساس پشیمانی می کرد پس از تفکر و تعمق زیاد روی مساله به این نتیجه رسید که وجود پسرش از هر چیز دیگری در زندگی برایش مهم تر است . لذا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 خرداد 1385 18:58
ای زن که دلی پر از وفا داری از مرد وفا مجو مجو هرگز او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز فاطیما
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خرداد 1385 16:08
خداوندا ، من در کلبه ی حقیرانه ی خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری. من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری... فاطیما
-
شعر
شنبه 20 خرداد 1385 17:53
اینم یکی از شعر های آقا منصور برگرفته از وبلاگ خودشون، ترنج: گمنام می شد از شرم چشم گمنامت، غیر عشق تو باوری باشد یا به جز موج نور رقصانش ، موجی از رود دیگری باشد من خدای غرور پاکم را، دیده ام در نگاه شعری تو غزلی دیده ام من از دیروز ،که در آن عشق برتری باشد چشم تو از شراب گیراتر ، لامحاله به شوق چشمانت آه هایی به دل...
-
با تو بهار میشوم...
شنبه 20 خرداد 1385 17:47
اولی، بفرمایید: میخوام مطلب اولمو به یک شخص مهم اختصاص بدم. به کسی خیلی سر ما حق داره. به کسی که شاید بخاطر اون به فکر وبلاگ افتادم . به کسی که دیگه داره دلم برای شعراش تنگ میشه. به کسی که این چند وقته رویای نیمه کارش تموم شده و به رویای تازه ای رسیده. به کسی که الان دیگه اینقدر سرش شلوغ شده متن کم پابلیش میکنه. به...