-
خدا هست.بمان...
جمعه 19 خرداد 1385 15:22
این داستان رو بهزاد برام آف گذاشته بود. حیفم اومد با شما در میون نذارم . اینم بگم که این داستانو زمستونا بهتر میشه درک کرد. در تعطیلات کریسمس، در یک بعد از ظهر سرد زمستانی، پسر شش هفت سالهای جلوی ویترین مغازهای ایستاده بود. او کفش به پا نداشت و لباسهایش پاره پوره بودند. زن جوانی از آنجا میگذشت. همین که چشمش به پسرک...
-
دوست
جمعه 19 خرداد 1385 11:49
سلام ببخشید کم کارم. بعد امتحانا جبران میکنم. خیلی حرف دارم. هفته ی دیگه سرتونو درد میارم... اینم برای همکلاسی ها... If you should die before me, ask if you could bring a friend. -- Stone Temple Pilots اگر تو خواستی قبل از من بمیری بهم بگو که می خوای یه دوست رو هم همراه خودت ببری یا نه . If you live to be a hundred, I...
-
حلقه
دوشنبه 15 خرداد 1385 23:10
دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا اینچنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او این همه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت : حلقه خوشبختی است ،حلقه زندگی است همه گفتند: مبارک باشد دخترک گفت :دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خرداد 1385 15:47
ترکی : (٤١) خجّه سلطان عمّه دیشین قیساردى ملا باقر عم اوغلى تئز میساردى تندیر یانیب ، توْسسى ائوى باساردى چایدانیمیز ارسین اوْسته قایناردى قوْورقامیز ساج ایچینده اوْیناردى (٤٢) بوْستان پوْزوب ، گتیرردیک آشاغى دوْلدوریردیق ائوده تاختا-طاباغى تندیرلرده پیشیرردیک قاباغى اؤزوْن ئییوْب ، توخوملارین چیتداردیق چوْخ یئمکدن ،...
-
می مردم !
دوشنبه 15 خرداد 1385 14:17
اولش می مردم که دبیرستان را تمام کنم و وارد دانشگاه شوم . و بعدش می مردم که دانشگاه را تمام کنم و شروع به کار کنم . و بعدش می مردم که ازدواج کنم و صاحب زن و بچه شوم . و بعدش می مردم که بچه هایم به قدری بزرگ شوند که بتوانند به مدرسه بروند و من نیز دوباره به سرکارم بازگردم . و بعدش می مردم که بازنشسته شوم . و الان دارم...
-
داستان : پسرک کوچولو و پیرمرد
دوشنبه 15 خرداد 1385 01:06
پسرک کوچولو گفت : ((گاهی وقتا قاشق از دستم می افتد.)) پیرمرد گفت : ((از مال منم همین طور.)) پسرک کوچولو به نجوا گفت : ((شلوارمو خیس می کنم.)) پیرمرد خندید و گفت : ((من هم همینطور.)) پسرک کوچولو گفت : ((من اغلب گریه می کنم.)) پیرمرد سرش را به توافق تکان داد و گفت : ((من هم همینطور.)) پسرک کوچولو گفت : ((امابدتر از همه...
-
شب و نان
شنبه 13 خرداد 1385 20:33
مهر ، برسر چادر ماتم کشید: آسمان شد ابری و غمگین و تار باز خشم آسمان کینه توز ... باز باران ، باز هم تعطیل کار ... قطره های اول باران یأس روی رخسار پر از گردی چکید . دیده ای بر آسمان ، اندوه ریخت، سینه ای آه پر از دردی کشید . خسته و اندوهگین و ناامید بر زمین بنهاد دست افزار خویش ، در پناه نیمه دیواری خزید ، شسته دست...
-
داستان : تشویق و دلگرمی
شنبه 13 خرداد 1385 13:32
روزی پیرمردی به پیش دانته گابریل روستی ، شاعر و نقاش مشهور قرن نوزدهم رفت . پیرمرد تعدادی طرح و نقاشی به روستی نشان داد و از او درخواست کرد که نظرش را در مورد آنها و استعداد احتمالی نقاش آنها به او اعلام دارد . روستی به دقت به آنها نگریست و پس از دیدن چندتای آنها دریافت که هیچ ارزشی ندارند و نقاش آنها از حداقل استعداد...
-
داستان : پنجره
جمعه 12 خرداد 1385 13:29
روزی روزگاری دو مرد که از بیماری سختی رنج می بردند ، در اتاق کوچک یک بیمارستان بستری بودند . در واقع ، اتاق بقدری کوچک بود که یک پنجره بیشتر رو به جهان خارج نداشت . یکی از مردان به عنوان بخشی از مراحل درمان و به خاطر تخلیه ترشحات ریه اش اجازه داشت که روزی یک ساعت روی بستر خود بنشیند . تخت او کنار پنجره قرار داشت . مرد...
-
آخر ترم
سهشنبه 9 خرداد 1385 18:55
دیگه داره ترم تموم میشه. امروز آخرین جلسه ی Electrical Engineering بود. درسا تموم شده بود و این جلسه ، جلسه ی حل تمرین های اضافه بود. جالبه همیشه وقتی ترم تموم میشه ، این جلسه های آخر احساس های خاصی بهم دست میده. مثلا پیش خودم میگم چقدر این درسا آسون و کم بود و من چرا وقت نمیذاشتم اینها رو کامل بخونم و مسأله هاشو کامل...
-
داستان : من از جوانان امروزی مایوس نیستم.
دوشنبه 8 خرداد 1385 22:10
مواقعی که پس ازسخنرانی ناگزیرم برای یک سخنرانی دیگر به شهری دیگر پرواز کنم ، گاه گداری خود را در کنار افرادی می یابم که بسیار پر حرف هستند. این امر تجربه لذت بخشی برای من محسوب می شود ، زیرا من علاقه وافری به مشاهده و مطالعه مردم دارم . من چیزهای زیادی از مشاهده مردم و گوش دادن به حرفهای آنها آموخته ام. مردم سرچشمه...
-
نامه به مسعود جان
یکشنبه 7 خرداد 1385 15:37
مسعود جان سلام امیدوارم که حالت خوب باشه وزندگی برات شیرین باشه.توی اون چند روزی که تهران با هم بودیم خیلی چیزا یاد گرفتم. با محیط دانشگاه ش... آشنا شدم . این فرصتم پیدا کردم تا بعد حدودا ۱۰ سال فرصتی پیدا کنم و بیشتر با تو باشم. از این نظر خیلی خوشحالم. شخصیت تو باعث شده که از همون دوران دبستان هم با تو بودن برام...
-
ازم دوری...
یکشنبه 7 خرداد 1385 12:05
۱) این روزا خیلی سرم شلوغ شده. درس از یه طرف. نفس از یه طرف. کارگاه نمایش هم از یه طرف دیگه. برای آزادی خرمشهر یه اجرا برای سپاهی ها داشتیم. کار خوبی از آب در اومد. حالا قرار همین کار رو به صورت تله تئاتر اجرا کنیم و تو شبکه ی کیش پخش بشه. بچه ها خوب کار کردن در طورتی که چند تا از اونا مثل خودم کار اولشون بود. در کل...
-
سلام بر حیدر بابا ( سروده ی استاد شهریار )
شنبه 6 خرداد 1385 18:23
ترکی : (٢٦) حیدربابا ، بولاخلارین یارپیزى بوْستانلارین گوْل بَسَرى ، قارپیزى چرچیلرین آغ ناباتى ، ساققیزى ایندى ده وار داماغیمدا ، داد وئرر ایتگین گئدن گوْنلریمدن یاد وئرر (٢٧) بایرامیدى ، گئجه قوشى اوخوردى آداخلى قیز ، بیگ جوْرابى توْخوردى هرکس شالین بیر باجادان سوْخوردى آى نه گؤزل قایدادى شال ساللاماق ! بیگ شالینا...
-
خاطرات...
شنبه 6 خرداد 1385 13:48
روزگاری بود.از جایی شروع شد و به جایی ختم. نمی دونم. از کجا شروع شد؟ ها...از آشنایی با وص.. و ثبت نام در این قرارگاه عشق. گذشت ... گذشت درس خوندن تو وص... و دوران خوشش. گذشت فوتبالهای زمین خوش و مسابقات مدرسه و جایزه های استثنایی اونا!!! گذشت پا کوبیدن تو راهروها و کلاسها و حیاط و نمازخونه و راه پله ها و ...تو وص... و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 خرداد 1385 12:52
When you feel unlovable, unworthy and unclean, when you think that no one can heal you, Remember, Friend, God Can . وقتی احساس میکنی قابل دوست داشتن نیستی وقتی احساس بی لیاقتی و نا پاکی می کنی وقتی احساس می کنی کسی نمی تواند دردهای تو را التیام ببخشد به یاد داشته باش دوست من خدا می تواند When you think that you are...
-
سلام بر حیدر بابا ( سروده ی استاد شهریار )
پنجشنبه 4 خرداد 1385 12:57
ترکی : (١٦) حیدر بابا ، داغین ، داشین ، سره سى کهلیک اوْخور ، دالیسیندا فره سى قوزولارین آغى ، بوْزى ، قره سى بیر گئدیدیم داغ-دره لر اوزونى اوْخویئدیم : « چوْبان ، قیتر قوزونى » (١٧) حیدر بابا ، سولى یئرین دوْزوْنده بولاخ قئنیر چاى چمنین گؤزونده بولاغ اوْتى اوْزَر سویون اوْزوْنده گؤزل قوشلار اوْردان گلیب ، گئچللر...
-
داستان آموزش
چهارشنبه 3 خرداد 1385 19:18
مادری پسرش را به نزد مهاتما گاندی برد و خواهش کرد : مهاتما ، لطفاً پسر من را نصیحت کنید که شکر نخورد. گاندی پش از لحظه ای مکث گفت : پسرت را دو هفته دیگر نزد من بیاور . دو هفته بعد زن با پسرش بازگشت . گاندی خوب در چشمان پسرک نگریست و گفت : شکر نخور. زن ، سپاسگزار اما بهت زده ، پرسید : برای چه از من خواستید دو هفته بعد...
-
مجانی
چهارشنبه 3 خرداد 1385 01:26
یک روز عصر پسر کوچولوی ما پیش مادرش که در آشپزخانه سرگرم پخت و پز بود رفت و نامه ای را که برایش نوشته بود به او داد. مادر ، پس از خشک کردن دستهایش با پیش بند ، نامه را خواند. مضمون نامه چنین بود: برای اصلاح چمن 5دلار برای مرتب کردن اتاقم در طول هفته 1دلار برای رفتن به فروشگاه جهت خرید برای شما نیم دلار برای نگهداری از...
-
غمخوارترین کودک
سهشنبه 2 خرداد 1385 20:22
روزی لئو بوسکالیا ، نویسنده وسخنران مشهور ، درباره مسابقه ای که در آن از او به عنوان داور دعوت به عمل آمده بود ، صحبت میکرد. هدف از این مسابقه انتخاب غمخوارترین کودک بود. برنده مسابقه پسر بچه چهارساله ای بود که در همسایگی دیوار به دیوارشان پیرمردی زندگی می کرد که به تازگی همسرش را از دست داده بود. پسرک کوچولو با...
-
سلام بر حیدربابا (حیدر بابیه سلام)
سهشنبه 2 خرداد 1385 18:07
ترکی : (٦) حیدربابا ، یوْلوم سنَّن کج اوْلدى عؤمروْم کئچدى ، گلممه دیم ، گئج اوْلدى هئچ بیلمه دیم گؤزللروْن نئج اوْلدى بیلمزیدیم دؤنگه لر وار ، دؤنوْم وار ایتگین لیک وار ، آیریلیق وار ، اوْلوْم وار (٧) حیدربابا ، ایگیت اَمَک ایتیرمز عؤموْر کئچر ، افسوس بَرَه بیتیرمز نامرد اوْلان عؤمرى باشا یئتیرمز بیزد ، واللاه ،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خرداد 1385 23:20
*** ما زنده برآنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست*** سلام خدمت همه بروبچ بیننده و خواننده و نویسنده وبلاگ. می دونم همتون بی صبرانه منتظر اومدن من بودید حالا هم نمی دونید از خوشحالی چی کار کنید ولی خودتونو کنترل کنید. خلاصه ما دست به قلم (ببخشید کی برد ) شدیم. فرامرز جون سلام ما رو بپذیر جیگر. بقیه ناراحت...
-
یه خبر
دوشنبه 1 خرداد 1385 22:29
اگه تحقیق در باره ی هر چی که خواستید تو نظرات بگید درباره ی چی و میلتونو بنویسید که براتون بفرستم البته ما مخلص اونهایی هستیم که خودم بهشون گفتم و ازشون خواهش کردم که تحقیقشونو به من بسپورن اینایی که من ازشون خواهش کردم گردن ما خیلی حق دارنو خیلی خیلی باحالن ... انشا الله بتونم کاری براشون بکنم ( البته انجام وظیفه )...
-
سلام بر حیدر بابا ( سروده ی استاد شهریار )
شنبه 30 اردیبهشت 1385 12:28
ترکی : (٢) حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله (٣) بایرام یئلى چارداخلارى ییخاندا نوْروز گوْلى ، قارچیچکى ، چیخاندا آغ بولوتلار کؤینکلرین سیخاندا بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون...
-
توجه !
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1385 12:24
بچه ها لطف کنن آخر متن هاشون اسمها شونو بنویسن بفهمیم کدوم همکلاسی متن رو نوشته! فرامرز
-
داستان پسر
پنجشنبه 28 اردیبهشت 1385 12:16
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را...
-
سلام بر حیدر بابا ( سروده ی استاد شهریار )
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1385 20:28
اینم برای اونهایی که زبان ترکی رو پاس می دارند : ترکی : حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه ! منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه فارسی : حیدربابا چو ابر شَخَد ، غُرّد آسمان سیلابهاى تُند و خروشان شود روان صف بسته دختران به...
-
استاد شهریار
چهارشنبه 27 اردیبهشت 1385 20:23
غم غریبی و غربت چو بر نمی تابم روم به شهرخود و شهریار خود باشم فرزند آقا سید اسماعیل موسوی معروف به حاج میرآقا خشکنابی در سال 1325 هجری قمری (شهریور ماه 1286 هجری شمسی) در بازارچه میرزا نصراله تبریز واقع در چای کنار چشم به جهان گشود . در سال 1328 هجری قمری که تبریز آبستن حوادث خونین وقایع مشروطیت بود پدرش او را به...
-
بایدها و نبایدها در زندگی من(قسمت چهارم)
سهشنبه 26 اردیبهشت 1385 19:39
توی این قسمت میخوام با این سن کمم پدر و پدربزرگم رو یه نصیحت بکنم. یه راهنمایی بکنم. یه تابلوی احتیاط بهشون نشون بدم. میخوام بهشون بگم انسان توی هر دوره ای از زندگی به یه چیزایی علاقه میبنده که اگه اونو داشته باشه زندگی براش قشنگ تر میشه. بعدن وقتی از اون دوران پیش دوستاش تعریف میکنه احساس میکنه که اون موقع خیلی باباش...
-
تذکر
سهشنبه 26 اردیبهشت 1385 19:17
لازم دیدم این پست تذکر مانند رو بدم. باید خدمتتون عرض کنم که اینجوری نمیشه! با هزار زحمت وبلاگ رو راه بنداز. بعد عزیزان کم لطفی بکنن و یه پست هم ندن .خیلی بده! بازم خدا پدر فاطمه خانومو بیامرزه که با این حجم درسی و کاری وقت میذاره و متن پابلیش میکنه. جا داره از آقا رضا هم تشکر کنم برای اینکه کارو جدی گرفته و خلاصه...