نفس نامه(۱)

    اینم از اون شعر هایی که قول داده بودم که به اسم "" نفس نامه""  پابلیش میکنم.

      

 

       دیدن تو گرچه از دور          

      واسه ی من یه جور امیده

 

     یه چیزی مثل جادو

     که بهم رهایی میده

 

    این مهمه که میدونم

    واسه ی من چقدر عزیزی

 

    من که جام عشق رو دادم

    چه بنوشی چه بریزی... 

 

فرامرز     

 

کیش بی نفس ۱

امروز با بهزاد رفتم میتا کیش. دوباره زد تو پر من. حرف نفس شد شروع کرد رو اعصاب من راه رفتن. رفتم خونه نماز خوندم که نزنمش!

راستی بالاخره یکی فهمید ما اینجا خودمونو به خریت مزنیم. یا خیلی چیزا بودیم و الان هیچی نشون نمیدیم یا هیچی نبودیمو الان داریم خودمونو خیلی چیزا نشون میدیم. اینجاشو خودتون تصمیم بگیرید!

فاطیما اصلا اوضاع خوبی نداره. فکرش خیلی مشغوله. توکلت علی الله.

یه دعا کنم و ختم کلوم...

خدایا !

 

 به من توفیق ،

 تلاش در شکست

 صبر در نومیدی

 رفتن بی همراه

 کار بی پاداش

 فداکاری در سکوت

  دین بی دنیا

 ایمان بی ریا

 خوبی بی نمود

 عشق بی هوس

 تنهایی در انبوه

 و دوست داشتن بدون آنکه دوست بداند،

 روزی کن!

  آمین یا رب العالمین!

اگه خواستی بگو تا بگم دعا از کیه...

 

فرامرز

 

حرف دل

اگه روزی گذرت به بیابونی افتاد و تو اون بیابون پرنده ی دل شکسته ای رو دیدی برو پیشش و بهش بخند شاید اون پرنده ی دل شکسته من باشم

 

 

دوست خوب اونیه که دستتو بگیره ولی قلب تورو لمس کنه دیگه نه از دوستی میگم و نه از عشق

تو خودت از هر گفته گویا تری

 

 

زندگی آب راهیست به نام وفا

میریزد به جویی به نام صفا

میرود به رودی به نام عشق

 و میریزد به دریایی به نام وداع

خلاصه تعطیلات ترم

۱) خب ما برگشتیم! یه مدت وبلاگ خوابیده بود، همکلاسی ها امتحان داشتن منم جو گیر شدم پست ندادم!! آخه تهران که بودم با پراید پیچیده بودم به بازی(یعنی خر کیف بودم!). ببین کار ما به کجا رسیده که نوه ی بزرگه پسریه حاج حسن آقای جواهر سازه کبیر سوار پراید میشه تازه حالم میکنه که بی ماشین نبوده!!! خلاصه کنم برات که تهران در کنار خانواده و همکلاسی ها خیلی خوش گذشت.مخصوصا که با تولد حقیر مصادف بود دیگه نور علا نور بود(کولاک!). تازه ،شب آخری که تهران بودم با آقا منصور برنامه کردیم جاتون خالی خیلی خوش گذشت. برنامه کردیم ایشالا همون جمع سیستان بلوچستان!!!   با همکلاسی ها خیلی خوش گذشت.در صورتیکه بخاطر امتحاناشون خیلی کم دیدمشون.مثلا من محمد رو ۲ تا ۵ دقیقه دیدم و سوغاتی که براش آورده بودم رو ۲ روز بعد از اینکه اومدم کیش به دستش رسیده بود که زنگ زد و تشکر کرد! اینم یه جورشه دیگه. مدل همکلاسی هاست. بی ریا !!!

2) ترم سوم شروع شد. نمرات ترم قبل اومد. نپرس که گند زدم یعنی ری...  .   از همه بیشتر تلاش کردم. نتیجه ندیدم. فکر کنم ۲ تا علت داشت. من واقعا بک گراند خوبی ندارم. هر وقت هم خواستم درستش کنم نشد. میگن هر چیزی رو باید به وقتش انجام داد راست میگن. علت بعدیش هم اینه که هیچ کدوم از همکلاسی ها باهام نیستن. شاید فکر کنی دلیل الکی میارم، چون همکلاسی نیستی نمیفهمی!  الان دیگه نمیدونم چیکار کنم. به درسای قبل برسم یا به درسای جدید برسم . جفتشم با هم نمیتونم انجام بدم. میمیرم دیگه! ولی از طرفی هم میگم هر که پر طاووس خواهد جور هندوستان کشد. راستش رو بخوای به اون خدایی که میپرستم از ۱۰۰ درصد اومدنم اینجا ، ۵ درصد برای خودم بود. ۵۰ درصد برای مادرمه، ۴۵ درصد برای همکلاسی ها. شاید فکر کنی که آخه چرا همکلاسی ها؟ به اونا که ربطی نداره! در جوابت میگم: آخه همکلاسی نیستی، نمیفهمی!  

۳)از روابط دوستانه برات بگم. تو این یه ماه که گذشت ۲ تا شوک احساسی به من وارد شد. یکیش از فاطیما بود. یه اس ام اس باهال از اینا که همه برای هم میفرستن تا یه ذره حال و هوات عوض شه و اوضاع زندگی برات قابل تحمل شه فرستادم. بعد یه دفعه بهم جواب داد : محبت که از حد بگذرد، نادان گمان بد برد! حالا بماند که بعدش یه سری حرفها بینمون رد و بدل شد و قضیه تموم شد. ولی اون موقع برای یه لحظه به خودم گفتم مگه این دختر منو نشناخته؟! شاید من خودم رو از این لاشیا جلوه دادم! ...نمیدونم...خدا داند و بس...

   ۴)  بابک یه پست به اسم (یه تجربه) داده. وقتی خوندمش دلم لرزید. زنگ زدم باهاش صحبت کردم. خیالم راحت شد.

۵) میخوای از نفس بدونی؟ نپرس که دلم خونه! بیست و نهم قرار بود بیاد. الان نمیدونم اومده یا نه. ماشینش هم تو پارکینگش نبود . بعد دیشب که از بغل خونش رد شدم دیدم هست!! چند وقت پیش، قبل از این که بره مکه ، گفتم بهش ''"ــ یه دروغ بگم؟                 

                    ــ بگو.

                    ــ دلم برات تنگ نشده!

                    ــ آخه تو چقدر منو دیدی که دلت برام تنگ بشه یا نشه!

                   ــ همون یه ذره هم که میدیدمت غنیمتی بود که حالا که تهرانم از دستش دادم.

                   ــ (خنده)...""

برای این حرفا کلی شعر آماده کردم که اگه اجازه بدید مینویسم. اصلا شاید یه چند وقتی از خودم متن پابلیش نکنم و به همین شعرها بسنده کنم تا قوای قبل رو بدست بیارم. خب دوری سخته دیگه . منم که یه شعر دزده حساسم!!!

 

۶)  زیاده گویی کردم، ببخشید. حرف آخر:

                                                     فکر جنگل باش، اگه باغ تو سوخته...

 

فرامرز

 

   

 

 

حرف دل

غروب خورشید رفت گلی به دنبال خورشید میگشت که ستاره ای چشمک زد

گل سرش را پایین انداخت آری گل ها هیچگاه خیانت نمی کنند

 

 

از من پرسید زندگی رو بیشتر دوست داری یا منو ؟؟؟ گفتم زندگیو .

قهر کردو رفت در حالی که نمی دانست که او خود تمام زندگی من بود

 

رضا

حرف دل

با معذرت خواهی از شما یادم رفت زیر متن پایینی اسممو بنویسم

بی نشان از او در خود می شکستم و نهیب بازگشت در گوش و جانم زبانه می کشید باز گرد... و بشکن ظلمات و سکوت را سکوت را... سکوت را...

 

فاصله عشق های معمولی را از بین می برد و عشق های بزرگ و جاودانی را شدت میبخشد.مانند باد که شمع را خاموش و آتش را شعله ور می سازد.

( رضا )

حرف دل

به جای دسته گلی که فردا بر سر قبرم می گذاری امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن. به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم نثار میکنی امروز با تبسمی شادم کن. به جای متنهای تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها مینویسی امروز با پیامی کوچک خوشحالم کن من امروز به تو احتیاج دارم نه فردا

 

جبر زمانه بود که مرا با گریه، به دنیا آورد با گریه از دنیا برد پس این دنیا پیش چشمان من، قطره ای اشک بیش نیست

 

آخر ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید؟؟؟ سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید آن همه عهد فراموشت شد؟؟ چشم من روشن روی تو سپید .... جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی ای صبح امید آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید!!!!

معذرت خواهی

سلام به همه ی شما که لطف میکنید و مطالب ما رو میخونید

شرمنده ام به خدا . از همه ی همکلاسی ها معذرت میخوام که یه ماهی بود ازم خبری نبود .

آخه درگیر امتحانای دانشگاه بودم . روم به دیوار از 1 تا 25 تیر امتحان داشتم .

در ضمن ما بچه های همکلاسی که تو تهرانیم دلمون واسه فرامرز جون خیلی تنگ شده . آخه دیر اومد و زود رفت . تازه داشتیم به بودنش عادت میکردیم که رفت .

امیدوارم بتونم این مدتی که نبودمو جبران کنم

رضا

سوختگی

پسرک کوچولویی از مادرش دعوت کرد که در نخستین جلسه اولیاء و مدرسه ، در دبستانشان حضور به هم رساند . مادر ، علیرغم بی میلی پسرش ، دعوت او را پذیرفت . این نخستین باری بود که همکلاسیها و معلمش مادر او را می دیدند و او به خاطر وضع ظاهری مادرش شرمنده و خجل بود . درست است که مادر او زن بسیار زیبایی بود ، اما سوختگی شدیدی روی صورت مادرش وجود داشت که تقریباً سرتاسر سمت راست صورتش را پوشانده بود . پسرک کوچولو هرگز مایل نبود که در مورد علت و یا چگونگی سوختگی صورت مادرش صحبت کند .

افراد حاضر در جلسه اولیاء و مدرسه ، علیرغم سوختگی صورت مادر ، تحت تاثیر مهربانی و زیبایی طبیعی او قرار گرفتند ، اما پسرک کوچولو هنوز شرمنده و خجل بود و خودش را از هر کسی پنهان می کرد . در هر حال ، او جایی در نزدیکی مادر و معلمش پنهان شده بود که مکالمه زیر را شنید :

معلم پرسید : ((چی شد که صورتتان سوخت ؟ ))

مادر پاسخ داد : ((وقتی پسرم خیلی کوچولو بود ، اتاقی که توش خوابیده بود ، یهو آتش گرفت . آتش به قدری غیر قابل کنترل بود که همه ترسیدند وارد اتاق شده و او را نجات دهند . به همین خاطر خودم این کار را کردم . داشتم به طرف تختش می دویدم که دیدم تیری در حال افتادن است . خودم را روی پسرم انداختم و کوشیدم که سپر جانش باشم . بیهوش و گوش روی زمین کوبیده شدم ، اما شانس آوردم که مامور آتش نشانی سر رسید و هر دوی ما را نجات داد .)) او دستی به طرف سوخته صورتش کشید و ادامه داد : (( جای سوختگی تا ابد ماندگار خواهد بود ، اما تا به امروز هرگز از عملی که کردم پشیمان نیستم . ))

 در این لحظه ، پسرک کوچولو دوان دوان از مخفیگاهش بیرون آمد و با چشمانی پر از اشک به طرف مادرش شتافت . او مادرش را سخت در آغوش گرفت و وجود سرشار از ایثار و فداکاری اورا احساس کرد . پسرک کوچولو دست مادرش را تا پایان آن روز سفت و محکم در دستش گرفت و ول نکرد .

   *بابی جون*        

یه تجربه

روزی بابام می گفت هر آدمی در طول زندگی خود تنها یک یا نهایتاً دو دوست داره ، بیش از این تعداد هم امکان نداره داشته باشه . من خندیدم و در همون لحظه همه دوستام جلوی چشمم اومدن و گفتم : من در حال حاضر کلی دوست دور و برم هست و مطمئنم تا آخر باهامن . این بار نوبت بابام بود که یه لبخند معنی داری زد و گفت : دوستی که من می گم با دوستی که تو منظورته کلی فرق می کنه . ضمناً الان خیلی زوده واسه شمردن دوستای واقعیت .

   ولی اون یک یا دو دوست واقعی رو خوب حفظشون کن.

حالا کم کم دارم معنی حرف بابامو می فهمم...

 

*بابیجون*