داستان : رفاقت

محسن و علی دو دوست خیلی صمیمی بودن که در دوران خدمت سربازی با هم آشنا شده بودن. تو این دوران این دو مثل داداش کنار هم بودن و بطور خودمونی بگم ، جونشون واسه هم در می رفت.

محسن اهل کرمانشاه بود و علی اهل تهران. بعد از پایان دوران خدمت ، هرکدوم رفتن شهر خودشون و مدتی از هم دور بودن.

تا اینکه یه روز علی واسه دیدن محسن به کرمانشاه می ره و مدتی که اونجا بود دختر خاله محسن(نرگس) رو می بینه و ازش خوشش میاد و به محسن قضیه رو می گه. از قضا نرگس نشون کرده خود محسن بود ولی محسن به خاطر شدت علاقش به علی و رفاقتشون پا رو خواسته خودش می ذاره و با نرگس واسه علی صحبت می کنه.(علی نمی دونست که محسن نرگس رو می خواد.)

به هر حال علی و نرگس با هم ازدواج می کنن و به تهران می آیند .

مدت زیادی از این جریان می گذره و زمینهای کشاورزی پدری محسن در کرمانشاه دچار آفت سنگینی می شه و همش از بین می ره و روزگار بدی گریبانگیر محسن می شه و مدتی رو در اوج سختی و بدبختی می گذرونه. تا اینکه یهو به فکر می افته که بره و از علی کمک بخواد. با همون وضع بد ظاهر و لباس های پاره و ژولیده به در خونه علی میاد ولی علی می گه که اصلاً اونو نمی شناسه و بدون اینکه اونو به خونش راه بده طردش می کنه.

محسن از همه جا رونده و مونده برمیگرده و همین طور که تو خیابون راه می رفته یهو یه ماشین بهش می زنه ولی اتفاقی واسش نمی افته و راننده اونو سوار ماشین میکنه و محسن شروع می کنه علت تو فکر بودنش و تمام بدبختیاشو واسه راننده می گه. راننده هم اونو به طلافروشی خودش می بره تا محسن واسش کار کنه و بتونه یه منبع درآمدی داشته باشه. یه پیرزنی بود که همیشه از اون طلافروشی خرید می کرد و مشتری دائم اونا شده بود.

یه روز پیرزن طلای زیادی می خره و از محسن می خواد که واسه حفظ امنیت خودش ، اونو تا خونشون برسونه. وقتی به خونه رسیدند پیرزن به محسن تعارف کرد که بره داخل و محسن هم اجابت کرد. پیرزن یه دختری داشت که محسن با دیدن اون خاطرخواهش می شه و با هم نامزد می کنن.

بعد از چند وقت که اونا با هم نامزد بودن ، یه روز محسن و نامزدش می رن به یه رستوران در توچال که از قضا علی و نرگس هم اونجا بودن. محسن و نامزدش درست پشت میز علی و نرگس ، پشت به پشت میشینن.

محسن که از علی دل پری داشت به نامزدش می گه اگه اجازه بدی امشب می خوام مشروب بخورم. اولین پیک رو که می خواد بره بالا می گه اینو می خورم به سلامتی اون رفیقی که دوران خدمت با هم آشنا شدیم و عین داداش بودیم و یه روز اومد دخترخالمو که خودم می خواستمش گرفت و رفت و دیگه رفیقی به نام محسن رو نمی شناسه.

علی هم به نرگس گفت که می خوام امشب مشروب بخورم. اولین پیک رو که می خواست بره بالا گفت اینو میخورم به سلامتی اون رفیقی که دوران خدمت با هم آشنا شدیم و عین داداش بودیم و یه روز رفتم دخترخالش رو خواستگاری کردم و بعد از مدتی وقتی با اون وضعیت ناراحت کننده اومد درخونمون واسه اینکه جلوی دخترخالش با اون وضعیت خجالت نکشه به خونه راهش ندادم و یکی از دوستامو فرستادم تا بره با یه بهونه ای باهاش صحبت کنه و بهش کار بده و بعد مادرم رو می فرستادم که ازش طلا بخره و بعد هم خواهرم رو دادم بهش و الان هم ، با هم نامزدن ...

 

*بابیجون*

 

نظرات 4 + ارسال نظر
امیراقا جمعه 31 شهریور 1385 ساعت 04:10 ب.ظ

خیلی اقایی جیگر تو

محمد دوشنبه 17 مهر 1385 ساعت 01:33 ب.ظ

سلام چرا علی خواست خودش رو بد نشون بده جییییییییییگر.

[ بدون نام ] شنبه 22 مهر 1385 ساعت 02:25 ب.ظ

پاسخ به محمد : شنبه 22 مهر 1385 ساعت 02:27 ب.ظ

علی نمی خواست خودشو بد نشون بده. یه بار دیگه متنو بخون می فهمی.
اون فقط نمی خوست محسن با اون قیافه و وضع بد جلوی دخترخالش ظاهر شه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد