اگه می بینید چند وقتیه نیستم واسه اینه که اتفاق تازه ای نمی افته و همه روزامون شده مثل هم . هر روز صبح پا می شیم و یه سری کارای تکراری تا شب ، شبم به امید فردا می کپیمو دوباره روز از نو روزی از نو.

باز وقتی درس و دانشگاه بود یه وقتایی یه درسی می خوندیمو سرگرم می شدیم ولی حالابا اینکه شاید مثلاً صبح تا شب سرمون اینور اونورباشه ولی چیزی تهش نیست ، همش کشک...

البته قبول دارم که حتماً نباید اتفاق خاصی بیفته تا ما این تو چیزی بنویسیم و درددل کنیم ولی یه وقتایی آدم دل و دماغ بعضی کارارو نداره .

 به هر حال خودتونم  یه وقتایی تو این موقعیتا گیر می کنید .

درک کنید دیگه بابا !!!

*بابیجون*

 

یادم رفت

این فراموشی من از زمانی شروع شد که فرامرز تذکر داد

مطلب پایینی برای منه(یعنی آقا محمد).

اعیاد شعبانیه مبارک باد

سلام

میلاد با سعادت امام حسین(ع) وامام سجاد (ع)و حضرت ابوالفضل (ع)وهمچنین مبعث رسول اکرم(ص)بر تمام شیعیان مبارک باد.

(مخصوصا به شما بچه های گل وبلاگ).

با عرض معذرت خدمت تمامی دوستان به خاطر غیبتی که داشتم.

روز مبعث من طالقان بودم جاتون خالی خیلی خوش گذشت. یه سر امام زاده هارون رفتم کلی صفا کردم یه چیز جالب اونجا پیدا کردم

اون یه تابوی بزرگی بود که روش نوشته بود:

امام علی (ع می فرمایند:ویحا للطالقان!! فان لله کنوزا لیست من ذهب و لا فضه ولکن بها رجال عرفوا الله حق معرفته و هم انصار المهدی 

فی آخر الزمان.

  امام علی (ع می فرمایند:خوشا به حال طالقان که برای خدا در آن کنزهایی هست ولی نه از طلا و نقره بلکه مردانی است که خدا را به

 حق شناخته اند آنها یاوران حضرت مهدی در آخر الزمان می باشند(منتخب الاثر ص ۴۸۴ ).

در روایت دیگری از امیر المومنین (ع) تعداد آن گنج های نا شناخته و یاری کنندگان دین خدا از طالقان را ۲۴ نفر بیان فرموده اند(خطبه البیان امیر المومنین(ع)).

 

۲۰ روز دیگه...۸۳۳۶ میاد...

چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی

اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی

 چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های

اشک گونه هات و

خیس کنه

اما مجبوری بخندی تا نفهمه که هنوز دوسش داری

چقدر سخته

تو چشای کسی که تمام عشق رو ازت گرفته و به جاش

زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی

و به جای اینکه پر از کینه و نفرت بشی حس کنی هنوز

دوستش داری

 

فرامرز

 

 

 

واژه رنگ زندگی بود...

۱) خیلی خب بابا حالا! بسه دیگه اینقدر خودتونون نگیرید! حالا ما یه چیزی گفتیم، شما چرا باور کردید؟! هنوز هیچی نشده منتظر نظرات نشستید، پست دادن یادتون رفته؟!! حالا خوبه مثلا درس ندارید، سرتون خلوته!

 از محمد دلگیرم. منتظر بودم روز مبعث متن پابلیش کنه. در مورد مسایل مذهبی وبلاگ با هم قرار گذاشته بودیم. ماه شهریور، ماه بزرگیه. اتفاقات مذهبی بزرگی توی این ماه می افته. محمد فکرهاشو بکنه اگه نمیتونه سر وقت پست بده به من بگه تا برای خودم برنامه ریزی کنم.

مثل اینکه وبلاگ رو چشم زدم. یا بچه ها کم لطفی می کنن...

۲) خبر های خوب به گوشم رسیده. امیر حسین بالاخره ، با تمام مشکلاتی که پیش رو داشت، آژانس رو اجاره کرد. بهش تبریک میگم. ایشالا موفق باشه. یه شیرینی گنده بدهکاره! حالا الان وقت کاره. باید فکرش رو به کار بیندازه تا بتونه با کمترین هزینه بهترین تبلیغ رو بکنه. طی یکی دو روز آینده یه متن درباره ی راهکارهایی که به ذهنم میرسه برای رونق آژانس  رو پابلیش میکنم. امیدوارم به دردش بخوره. دیگه ما یه داش امیر که بیشتر نداریم. هر کاری از دستم بر بیاد براش انجام میدم. دااااشی گلم!!

۳) از کیش براتون بگم؟ امن و امان!. همه چی بر وقف مراد. امروز امتحان سوییچینگ داشتم(همون سی ویج خودمون!!!) بد ندادم ولی    اچ دی نمیشم. یه راه دیگه بیشتر ندارم و اون اینه که نمره های آزمایشگاهم بالای بالا بشه. 

امروز محمد اصفهانی کنسرت داره، بچه ها لطف کردن بیلیت مجانی گیر آوردن. چه شبی بشه امشــــــــــــب !!!

۴) اون موقع که تازه با نفس دوست شده بودم، شعرهای آریان خیلی برام معنی داشت. حالا با ابی و اصفهانی حال میکنم.  دوست ندارم از مغلوب شدن بنویسم! آخه بهتره اینجوری بگم که هر دوتامون یه چیزی رو از دست دادیم...

                    ساده بودی مثل سایه،  مثل شبنم رو شقایق، مثل لبخند سپیده ، مثل شب گریه ی عاشق

                   بی تو شب دوباره آینه رو به روی غم گرفته، پنجره بازه به بارون ولی من دلم گرفته.

                  واژه رنگ زندگی بود، وقتی تو فکر تو بودم ، عطر گل با نفسم بود ، وقتی از تو می سرودم

                  وقت راهی شدن تو ، کفتر ها شعرامو بردن ، چشمهام از ستاره سوختن، منو به گریه سپردن...

 

فرامرز 

                   ‌‌‌‌ 

زندگی

 

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی

که تو دنیا را جز برای او جز با او نمی خواهی آری من گمانم زندگی باید همین باشد.

                                   

ابراهیم   (-:

از علی آموز اخلاص عمل<۲>

                   سلام  

                                       <از علی آموز اخلاص عمل> 

                                       بزرگترین شجاعت صبر است.

                                       بزرگترین استاد تجربه است.

                                       بزرگترین اسرار مرگ است.

                                       بزرگترین افتخار ایمان است.

فرامرز گفت برداشتم رو بنویسم اما من نظر خاصی ندارم فقط چون به نظرم قشنگ رسید نوشتم.

محمد

 

اولتیماتوم!!

* خب میبینم که وبلاگ رونق خاصی به خودش گرفته و به جاهای خوبش رسیده. همکلاسی ها خوب مطلب میدن. ولی باید برنامه ریزی کنن که مطلب هاشون منظم باشه. یعنی مثلا ۲ تا پست ندن بعد برن ۶ ماه نیان. بابک و رضا یه ذره کم کار شدن . فکر کنم به خاطر سنگینی درس هاشونه!!!

الان دیگه موقع این رسیده که همکلاسی ها حرفه ای به ویلاگ فکر کنن. من نوید روزی رو میدم که وقت نداشته باشن به سیل نظرات پاسخ بدن.ولی باید حواسشون باشه که وبلاگ کلیشه ای نشه.

** یکی از همکلاسی ها که به احتمال زیاد امیر جون هست. بدون اجازه ،یا بهتر بگم، مشورت، یک سری دست کاری توی وبلاگ کرده که بنده با استفاده از  سمت خودم اونها رو به حالت اولیه برگرشت دادم. همکلاسی ها دقت کنن که هر کاری غیر از متن پابلیش کردن بخوان بکنن باید مشورت کنن. اگه قرار باشه هر همکلاسی به سلیقه ی خودش هر کاری خواست تو وبلاگ بکنه که سنگ رو سنگ بند نمیشه.

این اولین بار و آخرین بار خواهد بود که من علیرغم میلم از این حرفها میزنم. دفعه ی بعد یه جور دیگه عمل میکنم.

*** دیشب با یکی از همکلاسی ها صحبت میکردم. حرف از موضوع بندی پست ها شد. اگه همکلاسی ها موافقن تا فردا به حقیر زنگ بزنن و زمینه ها (فیلدز!!!) ی پستهای بعدیشون رو بگن تا یه برنامه ریزی کلی برای وبلاگ بکنیم.

**** حرف آخر:

                           دیگه دارم خفه میشم، نفس میخوام...  

 

فرامرز

درسی از پروانه

یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشست و چند ساعت به جدال پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده درپیله نگاه کرد.سپس فعالیت پروانه متوقف شد و به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی تواند ادامه دهد.

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند و با قیچی پیله را باز کرد.  پروانه به راحتی از پیله خارج شد اما بدنش ضعیف و بالهایش چروک بود.آن شخص باز هم به تماشای پروانه ادامه داد چون انتظار داشت که بالهای پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند.

هیچ اتفاقی نیفتاد!

 در واقع پروانه بقیه عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.چیزی که آن شخص با همه مهربانیش نمیدانست این بود که محدودیت پیله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن،  راهی بود که خدا برای ترشح مایعاتی از بدن پروانه به بالهایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پیله بتواند پرواز کند. 

 

گاهی اوقات تلاش تنها چیزیست که در زندگی نیاز داریم.

اگر خدا اجازه می داد که بدون هیچ مشکلی زندگی کنیم فلج میشدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمیتوانستیم پرواز کنیم.

من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

من دانایی خواستم و خدا به من مسایلی داد تا حل کنم.

من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت  ماهیچه داد تا کار کنم.

من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.                                                                                 

من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نیازمند کمک بودند.

من محبت خواستم و خدا به من فرصتهایی برای محبت  داد.

     

 

                                                                                              

                   « من به هر چه که خواستم نرسیدم                        اما به هر چه که نیاز داشتم دست یافتم»

امیر   آآآآآآ قا

 

 

امیر جووون

همیشه سهم من از تو دو دست سرد و تهیست

                                                        قبول می کنم از تو اگر چه سهم کمیست !!!!!٬!!!!!

امیر ججووون