سلام

 

password دوباره تغییر کرده من به فرامرز اعلام میکنم براتون بفرسته

 

               ابراهیم

اتاق جادو

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران ، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارت شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی .

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل ، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست ؟ برای چه شده ساخته ، یا بهر چه کار است ؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی .

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری واشد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست . دهاتی که همانطور بدان صحنه جالب نگران بود ، ز نو دید دگر باره همان در به همان جای ز هم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن ، مردک بیچاره به یکباره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی .

پیش خود گفت که : ما در توی ده این همه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ، ولی ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زن پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش ، نبودم من درویش ، از این کار ، خبردار ، که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه درین جا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن وی لذت و با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما ، همه ده را بگذارند ، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت ، برون آید از آن خانم زیبای جوانی!

 

************بابی جون************

لغت نامه شیطان

آرامگاه : آخرین و مضحک ترین حماقت ثروتمندان

آزادی : رویای شیرین

آلبوم عکس : یک آلت شکنجه برای دوستان

اتحادیه : ترکیب دو یا چند حزب برای رسیدن به یک هدف کثیف

ادراک : خیلی دیر به حماقت خود پی بردن

امید :ترکیب منطقی حرص و توقع

اهریمن : مالک تمام چیزهای خوب این جهان

بردباری : افسردگی با ماسک فضیلت

بی اعتقادی : بزرگترین ورایج ترین مذهب دنیا

بی طرف : ناتوان از یافتن یک نفع شخصی در یکی از طرفین دعوا

بی فکر : کسی که برای پذیرفتن نصایح ارزشمند ما استعداد ندارد .

بیماری : هدیه طبیعت به پزشکی

پرستش : نوعی ستایش همراه با توقع

پشت : قسمتی از اندام دوستت که در مواقع گرفتاری حق داری به آنجا خنجر بزنی .

پیش از ظهر : آخرین قسمت شب

تبریک : ادب و نزاکت حسودانه

تردید : عامل اصلی موفقیت

تقدس : ساختن یک قدیس از گناهکار مرده

تقلب : یک شرط مهم برای موفقیت مالی

تنگنا : اجرت درستکاری و وظیفه شناسی

توپ جنگی : وسیله ای برای اصلاح مرز کشورها

تهمت : بیان واقعیت درمورد کسی

تیمارستان : موسسه ای برای نگهداری شعرا

 

در ادامه این لغت نامه به ترتیب حروف الفبا ادامه خواهد یافت.

سرسری از لغات و معانی نگذرید. یه خرده تامل کنید مخصوصاً رو معانی .

اونوقت متوجه خط مشی فکری شیطان و دیدگاه شیطان گونه می شوید.

                                                                                                    

                                                                       "آمبروزبیرس"

************بابی جون************

بنویس...

تو ماه رمضون...

خوردن و آشامیدن قدغن

غیبت و دروغ قدغن

اذیت و آزار قدغن

فحش و افترا قدغن

اکس و سکس قدغن

.

.

.

ولی به خدا تو هیچ کتاب و حدیثی نوشتن متن تو وبلاگ و نظردهی رو ممنوع اعلام نکردن.

جون من یچی بنویس . چندتا نقطه هم بذاری قبوله .

 

 هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.

 ( ستاد حمایت از وبلاگ نویسان )

 

************بابی جون***********

ببخشید

سلام

نمیدونم کی این عکس رو گذاشته بود ولی بدلایل فنی که خیلی هم پیچیده نیست نشونش نمیده. از کسی که این عکس رو گذاشته بود معذرت میخوام که عکسشو ورداشتم. اگه میخوای که عکس رو بزاری رو وبلاگ برام بفرستش. میتونی آدرس میلمو از فرامرز بگیری. من درستش میکنم و بعدش پابلیش میکنم. 

 

          ابراهیم 

اهل دنیا سه فرقه بیش نیند      چون طعامند و همچو دارو و درد

 

 

فرقه ای چون طعام درخورند        که از ایشان گریز نتوان کرد

 

 

باز جمعی چو داروی دردند        که بدان گه گه است حاجت مرد

 

 

باز جمعی چو درد با ضررند          تا توانی به گرد درد مگرد

 

*بابی جون*

داستان : رفاقت

محسن و علی دو دوست خیلی صمیمی بودن که در دوران خدمت سربازی با هم آشنا شده بودن. تو این دوران این دو مثل داداش کنار هم بودن و بطور خودمونی بگم ، جونشون واسه هم در می رفت.

محسن اهل کرمانشاه بود و علی اهل تهران. بعد از پایان دوران خدمت ، هرکدوم رفتن شهر خودشون و مدتی از هم دور بودن.

تا اینکه یه روز علی واسه دیدن محسن به کرمانشاه می ره و مدتی که اونجا بود دختر خاله محسن(نرگس) رو می بینه و ازش خوشش میاد و به محسن قضیه رو می گه. از قضا نرگس نشون کرده خود محسن بود ولی محسن به خاطر شدت علاقش به علی و رفاقتشون پا رو خواسته خودش می ذاره و با نرگس واسه علی صحبت می کنه.(علی نمی دونست که محسن نرگس رو می خواد.)

به هر حال علی و نرگس با هم ازدواج می کنن و به تهران می آیند .

مدت زیادی از این جریان می گذره و زمینهای کشاورزی پدری محسن در کرمانشاه دچار آفت سنگینی می شه و همش از بین می ره و روزگار بدی گریبانگیر محسن می شه و مدتی رو در اوج سختی و بدبختی می گذرونه. تا اینکه یهو به فکر می افته که بره و از علی کمک بخواد. با همون وضع بد ظاهر و لباس های پاره و ژولیده به در خونه علی میاد ولی علی می گه که اصلاً اونو نمی شناسه و بدون اینکه اونو به خونش راه بده طردش می کنه.

محسن از همه جا رونده و مونده برمیگرده و همین طور که تو خیابون راه می رفته یهو یه ماشین بهش می زنه ولی اتفاقی واسش نمی افته و راننده اونو سوار ماشین میکنه و محسن شروع می کنه علت تو فکر بودنش و تمام بدبختیاشو واسه راننده می گه. راننده هم اونو به طلافروشی خودش می بره تا محسن واسش کار کنه و بتونه یه منبع درآمدی داشته باشه. یه پیرزنی بود که همیشه از اون طلافروشی خرید می کرد و مشتری دائم اونا شده بود.

یه روز پیرزن طلای زیادی می خره و از محسن می خواد که واسه حفظ امنیت خودش ، اونو تا خونشون برسونه. وقتی به خونه رسیدند پیرزن به محسن تعارف کرد که بره داخل و محسن هم اجابت کرد. پیرزن یه دختری داشت که محسن با دیدن اون خاطرخواهش می شه و با هم نامزد می کنن.

بعد از چند وقت که اونا با هم نامزد بودن ، یه روز محسن و نامزدش می رن به یه رستوران در توچال که از قضا علی و نرگس هم اونجا بودن. محسن و نامزدش درست پشت میز علی و نرگس ، پشت به پشت میشینن.

محسن که از علی دل پری داشت به نامزدش می گه اگه اجازه بدی امشب می خوام مشروب بخورم. اولین پیک رو که می خواد بره بالا می گه اینو می خورم به سلامتی اون رفیقی که دوران خدمت با هم آشنا شدیم و عین داداش بودیم و یه روز اومد دخترخالمو که خودم می خواستمش گرفت و رفت و دیگه رفیقی به نام محسن رو نمی شناسه.

علی هم به نرگس گفت که می خوام امشب مشروب بخورم. اولین پیک رو که می خواست بره بالا گفت اینو میخورم به سلامتی اون رفیقی که دوران خدمت با هم آشنا شدیم و عین داداش بودیم و یه روز رفتم دخترخالش رو خواستگاری کردم و بعد از مدتی وقتی با اون وضعیت ناراحت کننده اومد درخونمون واسه اینکه جلوی دخترخالش با اون وضعیت خجالت نکشه به خونه راهش ندادم و یکی از دوستامو فرستادم تا بره با یه بهونه ای باهاش صحبت کنه و بهش کار بده و بعد مادرم رو می فرستادم که ازش طلا بخره و بعد هم خواهرم رو دادم بهش و الان هم ، با هم نامزدن ...

 

*بابیجون*

 

من هستم

دوری از تو را ندارم ولی جدایی با تو را دوست دارم. می دانی چرا؟ چون با اینکه جدایی از تو بسی برایم دشوار است ولی در عین حال دلپذیر هم هست ، زیرا به خاطر تو دلتنگی به سراغم می آید. پس بدان که دل تنگی ها هم بخاطر تو دوست دارم و تو از حال من خبر نداری.

 

ابراهیم

 

شبی مجنون به لیلی گفت

که ای معشوق بی همتا

توراعاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد بود

فاطیما

دلم از ابر و بارون بجز اسم تو نشنید

تو مهتاب شبونه چشام فقط تورو دید

نشو با من غریبه مثل نامهربونا

بلا گردون چشمات زمین و اسمونا

می خوام برگردم اما می ترسم

می ترسم بگی حرفی نداری

بگی عشقی نمونده بری تنهام بزاری

فاطیما